از اونجایی که حوصلهم زیادی سر رفته، اینستاگرامم رو هم حذف کردم. البته نرمافزارش رو نه، اکانتم رو. باشد که برم اون دو تا کتابی که از کتابخونه گرفتم رو بخونم.
ترسو نیستم ها، ولی الان احساس کردم صدای آروم راه رفتن شنیدم و یه سایه هم دیدم که انگار رفت تو آشپزخونه :| تا حالا حتی نصف شب هم که تنها بودم همچین نشده بودم. فک کنم واقعا اومده. خلاصه اوصیکم* بتقوی الله و نظم امرکم، من برم با ه صحبت کنم ببینم چی میخواد و جای چی رو نمیتونه پیدا کنه.
* یه بار ده بیست سال پیش رفتم نماز جمعه، فک کنم اوصی نفسی هم میگن. ولی خب اگه قرار باشه نباشم که دیگه معنی نداره.
درباره این سایت