خوابم که نمی‌بره، خونه مرتبه، ظرفارم شستم و کلا کار خاصی که بتونم این موقع شب تو خونه انجام بدم ندارم، همه‌ی وبلاگارم خوندم!، کامنتم گذاشتم تازه، برای پست نصفه هم تمرکز ندارم، کتاب هم که بذارین بشمرم، یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه تا رو شروع کردم اخیرا، ولی فقط چند تاشون اونم به زور شاید به نصف رسیده باشن. وحشتناکه حالم از این بابت! یه رابطه‌ی عجیبی پیدا کردم با کتاب در حد "بی تو عمرا، با تو هرگز!" خلاصه الان مثل جغد در تاریکی نشستم و حتی حتی حتی هیچ فکر و خیال و توهمی! هم سراغم نمیاد. خسته شدم انقدر فکر کردم بالاخره قراره چی بشه. وقتی قرار نیست هیچی بشه و هرچی من نقشه می‌کشم، روزگار یه خط قرمز دورش می‌کشه و از کنارش رد میشه، خب مغزم دیگه فکر نمی‌کنه و نقشه نمی‌کشه دیگه :| شرایط خوب و بد زندگی آدما به کنار، ولی همیشه به اینایی که مسیر زندگیشون مشخصه غبطه می‌خورم، مثلا پزشکه و می‌دونه عمرش صرف طبابت میشه. خونه‌داره و می‌دونه در عمرش هرگز شاغل نخواهد شد. حتی مرده و می‌دونه مجبوره بره سر کار :))) من حتی همین‌قدر نمی‌دونم که قراره شاغل باشم در آینده یا نه، چون شغل مولفه‌ی خیلی اساسی تو زندگیم نیست و ممکنه به راحتی در مسیر رسیدن به مولفه‌های اساسی کنار گذاشته بشه. ولی فعلا که با بقیه‌ی زندگیم تداخل نداره، یه درگیری ذهنی بدی ایجاد کرده، تعیین تکلیف نمیشه. من هیجان و اتفاقات پیش‌بینی‌نشده و خارج از برنامه رو دوست داشتم همیشه، ولی به عنوان چاشنی مسیر اصلی. از اون آدمایی‌ام که باید خط و خطوط واسم واضح باشه. اولین سوالی که همیشه و بلااستثنا موقع استخدام و یا کلا قبول هر مسئولیتی در هر زمینه‌ای می‌پرسم شرح وظایفمه. اینایی که زندگی و شغلشون خیلی منعطفه و هر لحظه مدل کار و فعالیتشون عوض میشه، با اینکه دیدن و خوندنشون برام جالبه، ولی هیچ‌وقت برام در حد آرزوی گذرا هم نبودن. اینا آدمایی‌ان که می‌تونن کلیشه‌ها رو بشکنن و از عرف عبور کنن و انحرافات و خرافات رو حتی اصلاح کنن، این جنبه‌های مثبتش رو می‌دونم. آدمایی مثل من، اغلب (و نه همیشه) پایبندی به اصول و قوانین رو به شکستنشون ترجیح میدن. واسه همینه که من بیشتر از یک ماهه درگیر کار اعصاب‌خوردکن و بسیاااار پیچیده‌ی اداری شدم، اما دارم ازش لذت می‌برم و جز یکی دو بار که واقعا بی‌کفایتی محض دیدم، اونم به اشاره‌ی سطحی و گذرا، چیز دیگه‌ای نگفتم اینجا. کجا بودم به کجا رسیدم! داشتم می‌گفتم که ما آدمای خط‌کشی‌شده، دوست داریم بدونیم بالاخره قراره تو عمر باقیمونده، مامای زایشگاه بشیم یا نه. جوابش خیلی کوتاهه، یا خیر است یا بلی. با اینکه خیلی این فیلد رو دوست دارم، ولی اگه بدونم جوابم خیره، مثل بچه‌ی آدم بدون غرغر اضافه، پی یه کار، حرفه، هنر، ورزش یا هر کوفت و زهرمار دیگه رو جدی می‌گیرم میرم جلو. چون برای پیشرفت تو هر کاری، بلندپروازی لازمه. تا وقتی من به چیزی جدی فکر نکنم، بلندپروازی که اصلا نمی‌کنم. تا وقتی دلم از رشته‌ی خودم سرد نباشه، به چیز دیگه‌ای قرص نمیشه. ولی مشکل اینجاست، جواب سه حرفی خیر یا بلی، هیچ‌وقت به هیچ‌کس داده نشده و این ماییم که با صرفا داده‌های موجود باید تصمیم‌گیری کنیم. الان هم من تصمیم گرفتم که فعلا یه لنگ در هوا، منتظر وایستم که بالاخره جواب درخواست شغلم چی میاد! از اول هم معلوم بود دردم انتظاره، نه؟ :) آخه بی‌انصاف‌ها، به کسایی که رد بشن خبر نمیدن و ما همین‌جور عبث، دست زیر چانه، زل می‌زنیم به صفحه‌ی گوشی که آیا بالاخره پیش‌شماره‌ی تهران روش میفته یا نه!
خدایا نمی‌تونم بگم اوکیش کن، نمی‌تونمم بگم اگه اوکی نکنی، قیدشو می‌زنم و کلا بیخیال میشم، ولی خدایا اگه همینجوری لنگ در هوا نگهم داری، حوصله داری هر روز غرغرامو گوش بدی؟ :)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تارنمای آموزش زبان آی آر لینگو کلینیک روان پویشی راج FARYADEBAM اس اس خبر Nicole nicpic ببین تی وی عطر لیلیوم -عطر و ادکلن-liliome.ir