صبح با برادرم رفتم بیمارستان. ماشین چپ کرده، ضربه به سر، سردرد و تهوع. کلی اصرار کردم تا راضی شد بریم بیمارستان. سی‌تی نرمال بود، دو ساعت تحت نظر و تمام. شکر خدا.
بعد، از حال یکی از همسایه‌های وبلاگی باخبر شدم. حقیقتا به اندازه‌ی برادرم، نگران حالشون شدم. با این تفاوت که این نگرانی همچنان هست. خدا به همه رحم کنه. به دل پدر و مادرشون.

اون روزی که رضایت‌نامه‌ی عضویت در فضای مجازی رو امضا می‌کردیم، حواسمون نبود که اینجا برامون شبیه خونه میشه. حواسمون نبود ممکنه اینجا غم ببینیم، استرس بگیریم، ناراحت بشیم، گریه‌مون بگیره. وگرنه چطور ممکن بود قبول کنیم و خانواده‌مون رو به اندازه‌ی دنیا گسترش بدیم؟ چطور ممکن بود خودمون رو بند کنیم به تک‌تک این آدم‌ها؟ که مثل پدر، مادر، خواهر، برادرمون باهاشون اختلاف سلیقه و عقیده داریم، ولی بهشون محبت هم داریم؟ با هم بحث می‌کنیم، اما بعدش نگرانیم که اذیت نشده باشن با حرفمون؟ حالا حتی اگه بخوایم بریم هم، مثل این می‌مونه که خونه‌مون رو ترک کنیم. یه چیزی همیشه پشت سرمون باقی می‌مونه.

در حق هم دعا کنیم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مرجع دانلود کتابهای زبان ایران نیوموزیک چکاوک darman خريد لايسنس نود32 - خريد آپديت و يوزر و پسورد eset - خريد لايسنس Scuba Fabric - gmknittedfabric.com John کسب درآمد راحت پربیننده ترین اخبار 24 ساعت گذشته