مونولوگ




یه جایی خوندم که یه بنده خدایی داشته دعا می‌کرده. بین دعاهاش گفته خدایا همین کوهی که اینجاست رو برای من تبدیل به طلا کن. خدا هم دعاش رو قبول کرده و کوه طلا شده. این شخص که خیلی هیجان‌زده شده بوده، گفته خدایا تو چقدر خوبی، چقدر قدرت داری، چقدر زیاد بخشنده‌ای! خدایا هرکی ازت کم خواست ریشه‌شو بسوزون! بالفور چپه میشه میفته! ناظر ماجرا میگه خدایا چرا؟ خدا هم میگه چون کم خواسته بود. فکر کردین یه کوه طلا چیزیه واسه من؟
فقط نمی‌دونم اینایی که تو قصه‌ها تعریف می‌کنن یکی به خدا گفته فلان، خدا هم جواب داده بهمان، مال چه دوره‌ای بوده. هروقت که بوده خوش‌به‌حالشون واقعا. تازه به اونا یه کوه یه کوه طلا می‌داده، به من هنوز مثلا یه ماشین هم نداده.
+ دری‌وری‌های ما رو ندید بگیرین، مقصود قصه رو دریابین :)




آقای یه گوشی نوکیای ساده داشتن که سال‌ها پیش خریده بودن. مدتی بود که صداش خیلی کم شده بود. گوش آقای هم که سنگینه و درصدد بودن یه گوشی جدید بخرن. دایی که اومده بودن بجز گوشی اصلیشون یه نوکیای ساده هم داشتن. چون اون صداش خیلی بلند بود، گوشیشونو با آقای عوض کردن. ما هم اصلا حواسمون به این طرح رجیستری نبود. حالا از دیروز از کار افتاده. امشب برادران رفتن یه گوشی لمسی واسه‌شون خریدن. اولین چیزی که آقای گفتن اینه که می‌خوان پیامک نوشتن رو یاد بگیرن :) انقدر دوست دارم آقای تایپ رو یاد بگیرن. ببینم یه روز یه پیام بیاد رو گوشیم، نگاه کنم نوشته باشه آقاجون :)



گمونم ترم دوم بودم. فیزیولوژی نیم واحد عملی داشت. بردنمون تو آزمایشگاه و دستگاه‌های مختلف و کار باهاشون رو نشونمون دادن. هیچ کدوم یادم نیست. ولی یکیشو یادمه، اسپیرومتر. می‌گفتن بیاین توش فوت کنین که حجم هوای دم و بازدمتون مشخص بشه. من که فوت کردم استاد گفت ورزشکاری؟ حلقه‌ی داخل اون استوانه، با شدت و سرعت رفته بود تا سقف استوانه. ورزشکار هم داشتیم تو کلاس، ولی اون سؤال رو از من پرسید که کمترین نمره‌م همیشه ورزش بوده.
ظاهرم نشون نمیده، اما ظرفیتم زیاده. صبرم کمه و ظرفیتم زیاده. تناقض نیست. صبرم اینقدر کمه که تحمل کوچکترین حرف مخالفی رو ندارم و ممکنه مدت‌ها ذهنم روی اون حرف گیر کنه. اگه اون حرف در حیطه‌ای باشه که روش حساسم، قطعا واکنشمو به شکل اظهارنظر و گاها جروبحث بروز میدم. و ظرفیتم اینقدر هست که حواس شش‌گانه‌م از بیشترشون قوی‌تره ولی تسلطم به دروازه‌ی دلم بیشتر. نصف بیشتر درددل‌هایی که از آدم‌ها شنیدم رو حاضر نیستم هیچ‌وقت خودم بازگو کنم. حقیقتش نمی‌تونم از آدم‌هایی که درددل می‌کنن دفاع کنم. حس ترحم آدم رو برمی‌انگیزن و من ناتوان‌تر از اونم که بتونم به کسی ترحم کنم.

+ امروز خیلی نوشتم. اما امشب وقتی داشتم متن رو می‌خوندم که منتشر کنم ازش بدم اومد. تنها باری که تو مسابقات رفتم تا کشوری، پیش‌دانشگاهی بود. راجع به یک خطبه که خودمون انتخاب می‌کردیم متن می‌نوشتیم و می‌رفتیم به شکل سخنرانی اجرا می‌کردیم. راجع به فن بیانم هیچ نظری ندارم که چطور بود، چون هشتم شدن خودش کاملا گویا هست. ولی بد نمی‌نوشتم. هر مرحله خطبه عوض می‌شد و من برای هر مرحله هزاران بار متنمو عوض می‌کردم. جملات شکیل، لغات بکر، ترکیب‌های خلاقانه و کلا هر چیزی که خوب بود، فقط برای بار اول به نظرم خوب بود. بار دوم که می‌خوندم تکراری و تصنعی و بی‌روح می‌شد. اینقدر این تعویض لغات رو انجام می‌دادم تا آخرش خسته و درمانده یه متن معمولی می‌نوشتم و می‌رفتم جلوی داور. حالام دقیقا حکایت روز اول چله‌ی منه! متن قبلی رو پاک کردم و فقط شروع کردم به نوشتن تا قرار روز اول انجام بشه. فقط هر چی اومد رو نوشتم و مرور هم نمی‌کنم دیگه.



امروز بچه‌ها را برده بودم پارک. دست دو نفرشان را با دست راست و دست یک نفر دیگر را با دست چپ گرفته بودم. از خیابان که رد می‌شدیم، دو تا ماشین برای این مادر عیال‌وار بیچاره که معلوم نیست چه اجباری داشته که با سه بچه‌ی کوچک بیرون آمده، ترمز کردند تا بگذرد! خیلی‌ها نگاهمان می‌کردند. از آن نگاه‌هایی که معنی‌اش می‌شود "بهت نمی‌خوره سه تا بچه داشته باشی! اونم با این فاصله‌های سنی کم." سه، چهار و نیم و شش ساله بودند. مدت خیلی زیادی در ایستگاه اتوبوس منتظر ماندیم تا بالاخره آمد و سوار شدیم. دو تا کارت زدم، برای خودم و شش ساله‌ای که مدرسه‌ای شده است. می‌گویند برای بچه‌ها در هر سنی کارت بزنید، حتی اگر قانون نباشد. که بچه احساس کند آدم است و در شمار آدمیان. اما شارژ اضافه نداشتم :) و از طرفی فقط همان بچه‌ی شش ساله ایستاد تا ببیند چند بار کارت می‌زنم و دو تای دیگر به سمت صندلی‌ها دویدند. چهار نفری روی دو تا صندلی نشستیم. موقع پیاده شدن سه ساله هوس پرش از پله‌های بلند اتوبوس را کرده بود. نمی‌دانم چرا حرص نخوردم از اینکه بقیه را چند صدم ثانیه معطل کرده است.
آرایش خطی و قطاری را با هم تمرین کردیم که هر کدام به درد چه موقعیتی می‌خورند. با دستانمان از شیر آب پارک، آب خوردیم و من یاد گرفتم با بچه که بیرون می‌روم لیوان بردارم. سرسره‌بازی کردند و من هم اگر کسی نبود لااقل یک بار سر می‌خوردم. متاسفانه کسی بود. به ماهی‌های حوض بسیار بزرگ پارک ساندویچ دادیم. ماهی‌های گنده‌ی قرمز را در دوردست‌ها پیدا کردیم و ذوق‌زده شدیم. یک بچه‌ی خیلی کوچک لاک‌پشت هم دیدیم که خیلی بامزه شنا می‌کرد. سنجاقک‌های ظریف زیبا و پروانه‌های سفیدی دیدیم که سه ساله‌ی ما چون هنوز آن بخش از ذهنش که مسئول القای تصور "ما قادر به انجام برخی کارها، از جمله گرفتن پروانه نیستیم" است، تکامل پیدا نکرده بود، مدام دنبالشان می‌دوید. هفت هشت بچه در حالی که در قسمت کم‌عمق حوض لخ‌لخ می‌کردند آمدند و کنارمان ایستادند. کوچکترینشان هم‌قد پسرهای ما بود. بگو بخند و شور و هیجان و آب‌بازی دیدیم. به این سه تا فکر کردم و به آن هفت هشت تا. این سه تا یک انگشت هم به آب نزده بودند و مدام به خاطر لجن‌هایی که کف حوض بود اظهار پیف‌پیف! می‌کردند. چند باری هم که خواستند وارد آب شوند من اجازه ندادم. و آن‌های دیگر دست و پایشان چقدر آب را تجربه کرده بود. چقدر نسیم به لباس‌های خیسشان وزیده بود و چقدر مسئول خودشان بودند و اختیار را در مشت داشتند. داشتم به حالشان غبطه می‌خوردم که نگهبان پارک سوت‌ن آمد و بهشان گفت افغانی‌ها، زود از پارک بروید بیرون. کارتان همین است که هی بیایید اینجا بنشینید. قلبم شکست. بهشان نمی‌آمد افغان باشند، اما نگهبان پارک حتما می‌شناختشان. قلبم از حرف نگهبان درد گرفت. خیره نگاهش کردم، طولانی و ممتد. او هم نگاه کرد، طولانی و پرسنده. ولی مطمئنم که چیزی از ذهنم را نخواند. خواستم چیزی بگویم، نشد، نگفتم. بچه‌ها رفتند و نگهبان هم رفت. چند دقیقه‌ی بعد شش ساله داشت به طرف یک لوله‌ی بزرگ می‌رفت که نگهبان از کنارمان رد شد. شش ساله زود کنار کشید. فهمیدم از نگهبان ترسیده، شاید از همان جمله‌اش. از خودم بدم آمد که گذاشته بودم یک نسل دیگر این‌ها را تجربه کند. خدای من، چرا نگفته بودم که به بچه‌ها چه کار داری؟ مگر پارک جای بازی بچه‌ها نیست؟ فوقش باید بگویی از حوض بیرون بیایند. حق نداری بچه‌ها را تحقیر کنی. خدایا، چقدر حقیر بودم آنجا. چرا فقط نگاهش کردم؟ 
از آنجا هم رفتیم. بستنی خوردیم و یخمک! چقدر دلم برای نصف کردن یخمک تنگ شده بود. چقدر این روزها در خاطر بچه‌ها خواهد ماند. این را وقتی فهمیدم که شش ساله گفت اینجا بهترین پارک دنیاست. همان پارکی را می‌گفت که به نظر من پارک خشک و بی‌روحی بود. اما مگر می‌شود پارک کودکی هر بچه‌ای بهترین پارک دنیا نباشد؟ مگر پارک کودکی‌های ما بهترین پارک دنیا نبوده؟ مگر خوشمزه‌ترین بستنی‌ها را در آن پارک نخورده‌ایم؟ مگر تندترین دوچرخه‌ها مال بچگی‌مان نبوده؟ مگر خوش‌رنگ‌ترین گل‌ها و خوشبوترین چمن‌ها در آن پارک نبوده؟ مگر کودکی ما خاص‌ترین کودکی دنیا نبوده؟ خیالم کمی راحت شد از بابت اینکه دنیا هنوز قشنگی‌هایش را دارد. از بابت اینکه خیال می‌کردم صفا در همان کودکی‌های ما مانده و در فکر بودم که حالا بچه‌های ما در این دنیای بی‌صفا چه کنند؟ خیالم راحت شد که صفا نه مال دنیا، که مال روح انسان است و باصفاتر از روح کودک؟ دلم خواست می‌توانستند آن صفا را با تیر نگاهشان به قلبم وارد کنند. گمانم لازم است بیشتر در تیررس نگاهشان باشم. بیشتر دنیایم را با دنیایشان مخلوط کنم. دلم می‌خواهد غلظت دنیایم را در رقت قلبشان حل کنند. این بار اول است که دلم می‌خواهد به کودکی بازگردم. این گریه‌آور است که دیگر کودک نیستم.



بالاخره چند روز پیش تلگرام مجبورم کرد آپدیتش کنم. پیام داد که این نسخه به زودی از کار میفته و یالا نسخه‌ی جدید رو نصب کن. نمی‌دونستم اگه نسخه‌ی جدید رو بخوام نصب کنم، می‌تونم واردش بشم یا نه. شنیده بودم اگه تگرام رو حذف کنی، چون اپراتورها پیام‌های دریافتی از تلگرام رو مسدود کردن نمی‌تونی دوباره نصبش کنی. بعد از اینکه یه‌کم فک کردم چیکار کنم یا نکنم، رفتم وارد نسخه‌ی تحت وبش شدم و بعد نرم‌افزارش رو آپدیت کردم. گرچه لازم هم نبود و کد تایید نمی‌خواست.
بعد مثل اینایی که یه لباس نو می‌خرن و به خاطر اون لباس کل کمدشون رو مرتب می‌کنن، همت کردم و نشستم به تمیزکاری لیست مخاطبینم. هرازگاهی نرم‌افزارهای اضافی، آهنگ، عکس و فیلم‌های اضافی رو حذف می‌کنم. اونم چون مجبورم به خاطر حجمشون. ولی به مخاطبین و پیامک‌ها و اینا هیچ کاری ندارم، چون حجمی ندارن. دلیلمم اینه که فکر می‌کنم وقتی میشه یه چیزی رو بدون زحمت نگه داشت، چرا باید دورش انداخت؟ شاید یک در میلیارد یک زمانی لازمم شد. و با این استدلال حتی شماره تلفن مسئولی که یک بار برای اردوهای دانشجویی ازش سؤال پرسیده بودم رو هم نگه داشته بودم. بذارید یه‌کم روشن‌تر بگم. الان که حدودا نصف شماره‌ها رو حذف کردم و شماره‌ی اضافی‌ای توی لیستم نیست، صد و شصت و هفت تا مخاطب دارم! از اینایی هم نیستم که رمز کارت و آدرس دکتر و شماره ملی‌شونو به عنوان مخاطب ذخیره می‌کنن. الان احساس می‌کنم گوشیم چند گیگ فضا بهش اضافه شده :)))
این تلگرام جدیده انگار قابلیت‌های خوبی داره. یکیش که کاربردی هم هست اینه که می‌تونی تصمیم بگیری مثلا فقط کانتکت‌های خودت پروفایلتو ببینن. من یه‌کم مشکل داشتم با این قضیه‌ی پروفایل، الان به نظرم خیلی ایده‌آل شده دیگه. یکی دیگه‌اش هم اینکه می‌تونی پیام بی‌صدا بفرستی یا ارسال در آینده رو فعال کنی. به این‌ها واقعا میگن آپدیت، نه اینکه امکان کپی پیست کردن رو هم از بین ببری، بگی اینم تغییر!


+ یکی از بندگان خدا امروز فوت کرده. ضمن ادای جمله‌ی "خدا بیامرزدش" تقاضا می‌کنم برای قرین شدن روحش با آمرزش ایزدی فاتحه‌ای قرائت بفرمایید. ان‌شاءالله خدا روح اموات ما و شما رو در آرامش و رحمت غوطه‌ور کنه.



هر کسی به ما می‌رسید، سعی داشت به مادرم کمک کند که بیاید روی پله برقی. حالا من، دخترش کنارش ایستاده‌ام، مدام هم می‌گویم که نیازی نیست، استرس ندهید، خودشان بلدند، هولشان نکنید، شما بفرمایید بروید، اما باز هم گوش کسی بدهکار نیست. همه متخصص سوار کردن آدم‌ها بر پله برقی شده‌اند! یک پیرمرد در حالی که می‌گفت "نترس، نترس، بیا" آمد کنارمان و یک لحظه ترسیدم بیاید دست مادرم را بگیرد ببرد روی پله! :))) یک پیرزن هم مادرم را کنار زد و گفت "ببین، منو ببین چجوری میرم، اینجوری برو، ببین، یاد بگیر!" و خانم بچه به بغلی که هی می‌گفت "خانم برو دیگه" که گفتم "خب شما از کنارشون برین". مادرم حتی نمی‌گذاشت من دستش را بگیرم، چه رسد که دیگران این همه سخنرانی کنند و کلاس آموزشی بگذارند. اما خب کسی به خواست ما اهمیتی نمی‌داد. نمی‌دانم چرا

+ دیروز روی پله برقی سرشان گیج رفته و افتاده‌اند. چادرشان جرواجر شده! مانتویشان پاره شده و مردم به زور از چنگال موتور چرخان نجاتشان داده‌اند. بعد هم با آن وضعیت حدود نیم ساعت روی پل عابر پیاده نشسته‌اند تا آقای چادر ببرند برایشان. این نیم ساعت شاید خیلی سخت‌تر از آن اتفاق اول بوده حتی. حالا چطور باید به تک‌تک آدم‌هایی که هی می‌گفتند "ترس ندارد، نترس، چرا می‌ترسی" توضیح داد که این یک ترس طبیعی است و بهتر است وقتی می‌گوییم نیازی به کمک نیست، باور کنند که نیازی به کمک نیست و فقط بروند؟



یه معلمی قراره اربعین دو هفته بره کربلا و دنبال جایگزین می‌گرده. به من پیشنهاد کردن به جاش برم. کلا شش روز میشه و درس قرآن و هدیه‌ی آسمانی ابتداییه. از اونجایی که مدرسه غیرانتفاعیه مشکلی با ایرانی نبودن معلم جایگزین ندارن. من هم خیلی دوست دارم تجربه‌ش کنم. قبلا یکی دو روزی به جای خواهرام رفتم سر کلاس، ولی دبیرستان بوده و زیست درس دادم و مدرسه هم خودگردان و مخصوص اتباع بوده. تعداد بچه‌های هر کلاس شاید نهایتا هفت هشت نفر بود. یعنی شرایط خیلی راحت بود به نظرم. درس مرتبط با رشته‌م، بچه‌های از آب و گل دراومده که چندان نیاز به کنترل ندارن (مخصوصا که دختر و پسر با هم بودن و خب اینجور جاها ادب و نزاکت بیشتره انگار)، کادر مدرسه آشنا و. اما اینجا من حتی نمی‌دونم سر کلاس قرآن چی باید درس بدم :))) خیلی چیزها می‌دونم و بلدم، ولی اینکه کدوم رو باید بگم مهمه. هدیه‌های قرآنی رو بگوووو! حالا سر کلاس قرآن آدم میگه فوقش روخوانی، روان‌خوانی یا تجوید کار می‌کنیم، هدیه‌های آسمانی باید چیکار کرد دیگه؟ زمان ما از این کتابا نبود هنوز :)) یعنی بشینیم قصه تعریف کنیم ازش پیام اخلاقی بگیریم؟ تااازه یه کلاس پیش‌دبستانی هم هست، اونو باید چیکار کنم؟ :| فکر کنم مربی‌هاشون با ادا و دست و سر و اینا قرآن یاد میدن بهشون!
با وجود این‌ها، من هنوز هم دوست دارم تجربه‌ش کنم. اما با توجه به این چیزایی که گفتم بهشون پیام دادم که منو بذارن گزینه‌ی آخر. گفتم ان‌شاءالله تا موقع سفر یه معلم واقعی پیدا کنن، اما اگه نشد و کلاس بی‌معلم موند در خدمت هستم.
روم به دیوار، الان نمی‌دونم دعا کنم که معلم پیدا بشه که هیچ‌کس (معلم، مدیر، من) مدیون نشه یا معلم پیدا نشه که من برم معلمی رو تجربه کنم؟ :)))


+ یه چیز دیگه، معلم قرآن رو با شلوار لی تو مدرسه راه میدن؟ اگه نمیدن که برم یه پارچه‌ای بخرم :)))



وقتی همه مریض میشن و من نمیشم اوضاع به نظرم طبیعیه. ولی وقتی همه مریض میشن و منم میشم از خودم ناامید میشم. آخه مگه هر کار بدی بقیه کردن منم باید بکنم؟ آدمم اینقد ضعیف؟
الان همه سرما خوردیم، کل شهر جمیعا! مال من محدود به گلودرده. دیشب شربت آبلیموعسل خوردم و آب‌نمک غرغره کردم، یه اپسیلون بهتر شد. امروز رفتم درمانگاه و تمام مدت حرف زدم. بعضی‌هام واقعا از آدم انرژی می‌گیرن، به یک بار و دو بار و سه بار توضیح متوجه نمیشن. یکی که امروز منو به استیصال رسوند. کارش هم که تموم شد باز اومد جلوی میز من ایستاد و می‌خندید. میگم چی شده؟ میگه هیچی. میگم کارت تموم شد؟ میگه آره. میگم خب به سلامت، میگه ممنون خداحافظ. :| وقت نکردم برم یه چایی داغ برای گلوی مجروحم بریزم. آخر شیفت هم برام شربت شیرین سرد آوردن که چون صبحانه نخورده بودم و قندم افتاده بود و سرگیجه گرفته بودم، برداشتم و خوردم. حالا صدام درنمیاد.
اومدم خونه مامان میگه بهتری؟ میگم نه. میگه پاشو بریم دکتر. انقدر این حرف غیرمنتظره و عجیب بود برام که از تعجبِ خودمم تعجب کردم! اساسا کسی به فکرش خطور نمی‌کنه منو ببره دکتر، اونم برای گلودرد :))) گفتم بابا من از پیش دکتر اومدم تازه، برم باز چیکار کنم؟ انگار صرفا ملاقات دکتر دردها را دوا می‌نماید!
میگم این گلودرد هم توفیق اجباریه ها! هی می‌خوام حرف بزنم، هی یادم میاد حرف زدن مساوی با درده، بیخیال میشم :)



اینو هنوز خودش ندیده. فردا که از مدرسه اومد بهش نشون میدم :)


البته جشنی که نیست، فقط شش هفت نفر دور هم کیک می‌خوریم :)
امشب با داداشم اومدم خونه‌ی خواهرم که هم کیکو بیارم، هم فردا صبح باهاشون برم مدرسه ^_^ دستم افتاد (از خستگی از جا کنده شد). هم کیک دستم بود که باید مواظب می‌بودم خراب نشه رو سرعت‌گیرها، هم چادرمو گرفته بودم نره لای چرخ موتور، کیفم هم بود. بعد تو راه داشتم فکر می‌کردم که خوش به حال بره‌ی ناقلا، چقدر خاطرش واسه خاله‌ها و دایی‌ها و عموها و عمه‌هاش عزیزه. کلا ایشون با بقیه‌ی نوه‌ها تومنی دوزار توفیر داره.

+ بهش میگم من امشب اومدم اینجا مسواکمو نیاوردم. بیا مسواکتو بهم بده. میگه اون صورتیه رو بردار، مال خاله جونه :|
میگم مال خودتو بده. میگه آبیه رو بروار، مال دایی حجته!
میگم مال خووودتووو بده. میگه سبزه مال مامانمه. با اون مسواک بزن!!
میگم مااال خووودتتتتت. با استیصال میگه خب باید اول آب بکشیش :(((
الهی من فدات، فدای اون چشات :)))))


 
به عنوان کادوی تولد، یه دوچرخه می‌خواستیم برای بره‌ی ناقلا بخریم. قیمت گرفتیم یک و دویست سیصده :|
یه وقتی می‌تونستم تنهایی واسه‌ش بخرم. نه فقط به خاطر ارزون‌تر بودن که استطاعتم هم خیلی بیشتر بود. نمی‌دونم چرا این کارو نکردم.
بعد هم چرا وقتی قیمت موتور هشت نه تومنه، یه دوچرخه‌ی بچگانه‌ی 20 باید یک و خورده‌ای باشه؟ به نظر غیرمنطقی میاد.
یاد باد روزگار دوچرخه‌ی بیست ما! شش تا بچه با همون دوچرخه بازی می‌کردیم. من درست مثل اون روزها که صبح زود می‌رفتم تمرین رانندگی، دوچرخه رو هم همون ساعت برمی‌داشتم می‌رفتم دوچرخه‌سواری :) چون بقیه‌ی خواهربرادرا خواب بودن :) و اون پیرمردی هم که به دوچرخه‌سواری دخترها گیر می‌داد خواب بود :| فک کنم نه ده سالم بود. بعدش که من بزرگتر شدم و دوچرخه کوچکتر، اون دوچرخه‌ی گنده‌بک داداشم رو سوار می‌شدم، تو حیاط خودمون. و بعدش هم دیگه هیچی.
ادامه‌ی مطلب هم ویدئوی بازی ludo بچه‌هاست. هیچ‌کدوم به غیر از بره‌ی ناقلا بلد نیستن و باعث میشه در نهایت ول کنه بره :)))
 
 
 


مدت زمان: 54 ثانیه 
 
 
+ عنوان هم مال یه آهنگه، ولی نمی‌دونم کدوم آهنگ. "تو" اشاره دارد به بره‌ی ناقلا.
 


چرا شبگیر می‌گرید؟
من این را پرسیده‌ام
من این را می‌پرسم
 
  
عفونتت از صبریست
که پیشه کرده‌ای
                    به هاویه‌ی وَهن
تو ایوبی
که از این پیش اگر
                      به پای
                              برخاسته بودی
خضروارت
              به هر قدم
سبزینه‌ی چمنی
                 به خاک
                          می‌گسترد

و بادِ دامانت
                 تندبادی
تا نظم کاغذین گل‌بوته‌های خار
                                          بروبد
 
 
من این را گفته‌ام
همیشه
همیشه من این را می‌گویم



یک پیرمرد با سرعت بالاتر از مجاز از کوچه وارد خیابون اصلی می‌شد. به خاطر اینکه یه وانت سر کوچه پارک بود، نه راننده به سمت چپش اشراف داشت نه من به داخل کوچه. ماشینش حتی صدا هم نداشت و بدون اینکه ترمز کنه از بیخ گوشم رد شد. شانس آورد من جانب احتیاط رو رعایت کرده بودم و یه نیش‌ترمز! زدم کنار وانت (پیاده بودم). راستش خیلی وقت‌ها دوست دارم تصادف کنم ببینم چجوریه. ولی این بار دلم نمی‌خواست. هم اینکه سرعتش در حدی نبود که بخواد منو راهی بیمارستان کنه و فقط درد و کوفتگی میذاشت برام، هم اینکه فاینال داشتم و ابدا دوست نداشتم این ترم لعنتی مزخرف بیشتر از این کش بیاد. معلممون توانایی کنترل کلاس رو نداره و اغلب کلاس میفته دست دو سه تا بچه مدرسه‌ای حراف وروره‌جادو! از زمین و زمان صحبت می‌کنن و اصلا متوجه نیستن وقت بقیه داره تلف میشه. تذکر هم دادم، ولی افاقه نکرد. چون خود معلم هم‌پاشون در مورد مسائل خارج کلاس حرف می‌زنه. به زور خودمو راضی کرده بودم برم کلاس ها، دوباره داره از زبان بدم میاد. مخصوصا که هنوز تو لول اِی بی سی هستیم و این بیشتر کفرمو درمیاره :/ تصمیم گرفتم اگه ترم بعد هم با همین معلم داشتیم دیگه نرم.
بره‌ی ناقلا از یک‌شنبه میره مدرسه _ تولدش هم همون‌روزه. در واقع ساعت یازده و خرده‌ای سی و یک شهریور به دنیا اومده و میشه کوچکترین عضو کلاس. شاید نیم ساعت دیرتر اگه میومد و میفتاد تو مهر براش بهتر بود. می‌دونم که مامانش تولد نمی‌گیره براش، ولی من می‌خوام برای تولدش کیک بپزم، اگه بشه البته.
برم چیپس و تخم‌مرغی که به خودم قول دادم رو بپزم و بخورم. بقیه رفتن خونه‌ی هدهد.
داغ داغه، بفرما :)


زیر تخم‌مرغ‌ها همه چیپسه، یعنی مخلوطن. اون کتری هم قراره یه لیوان چایی شیرین بده بهم. به‌به :)



از اونجایی که حوصله‌م زیادی سر رفته، اینستاگرامم رو هم حذف کردم. البته نرم‌افزارش رو نه، اکانتم رو. باشد که برم اون دو تا کتابی که از کتابخونه گرفتم رو بخونم.
ترسو نیستم ها، ولی الان احساس کردم صدای آروم راه رفتن شنیدم و یه سایه هم دیدم که انگار رفت تو آشپزخونه :| تا حالا حتی نصف شب هم که تنها بودم همچین نشده بودم. فک کنم واقعا اومده. خلاصه اوصیکم* بتقوی الله و نظم امرکم، من برم با ه صحبت کنم ببینم چی می‌خواد و جای چی رو نمی‌تونه پیدا کنه.

* یه بار ده بیست سال پیش رفتم نماز جمعه، فک کنم اوصی نفسی هم میگن. ولی خب اگه قرار باشه نباشم که دیگه معنی نداره.



○ وبلاگ‌ها رو فقط با یلووین دنبال می‌کردم، همه رو قطع دنبال زدم. به دلایل نامعلوم. شمردم، صد و سیزده تا. مثل دفعات قبل این دوره‌ی انزوا هم تموم میشه. نگران پیدا کردن اونایی که دمدمی هستن و هی آدرس عوض می‌کنن هم نیستم.
○ هدهد رفته بود سونو. پنج بار رفت تو و اومد بیرون تا بالاخره انجام شد. می‌گفت برو یه چیز شیرین بخور بچه بیدار بشه، مگه می‌شد حالا؟ مامان می‌گفت مگه الانم می‌خوابه؟ می‌خواستم بگم آدم از همون اول خوابه، تا آخر هم بیدار نمیشه، بعدشم که به خواب ابدی میره، کلهم نوم! نگفتم.
○ این‌طور نیست که یه ساعتی تو روز یا از یه ساعتی به بعد دیگه مال خودم باشم و هیچ‌کس صدام نزنه. گاهی شدیدا دلم خونه‌ی خودم رو می‌خواد. جایی که با کسی شریک نباشم. متاسفانه از اونایی نیستم که به خودم یا بقیه لعنت بفرستم، وگرنه می‌گفتم لعنت به من که از چیزایی ناراحتم که بعضی‌ها آرزوشونه. کاش تفاوت سلیقه و عقیده و حتی منطق کمتر بود. مگه چند تا منطق داریم واقعا؟
○ دوست دارم با همین بسته‌ی محدود یک ساله‌ای که باهاش فیلم دانلود نمی‌کنم و در حالت معمول هفت هشت ماهه تموم میشه، فیلم دانلود کنم ببینم. این اون رد شدن از قوانینه و معنیش اینه "مغز پریشان است، بسم الله رحمن رحیم". ولی همینم نمیشه، چون باید برم دوش بگیرم و رایتینگ بنویسم و هوم‌ورک انجام بدم و امتحان بخونم و بخوابم تا فردا صبح زودتر بیدار شم برم درمانگاه. یه برنامه‌ی ذهنی که فقط آخریش قراره انجام بشه.
○ یه کار بهم پیشنهاد شد. تو شرکت لوازم پزشکی. رد کردم.
○ از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار.



من سفر بودم و بقیه میدترم دادن. حالا امروز ساعت سه باید برم امتحان بدم، قبل کلاس. الان اینجا نشستم تو حرم و حسش نیست بلند شم.
رفتم جواب یورودینامیک تست مامان رو گرفتم، باز کردم خوندم ولی سردرنیاوردم. یکی نیست بگه خب اگه سردرمی‌آوردی که اورولوژیست بودی. عصر باید زنگ بزنم وقت دکتر بگیرم. مامان دلش سفر اربعین می‌خواد، ولی این مشروط است به خیلی چیزها. یکی از مهم‌ترین‌هاش اینه که قبلش درمان بشن.
برگشتنی تو اتوبوس یه خانمی در مورد فاصله‌ی مشهد تهران و قطار و اتوبوس و اینا می‌پرسید. چند تا خانم هم سعی داشتن بهش کمک کنن. من گفتم فاصله‌ش دوازده ساعته. هیچ کدوم توجهی نکردن. داشتن اطلاعات نصفه نیمه و ناقص رد و بدل می‌کردن. از اونجایی که تو خونه این کارا همیشه با منه، بدون چک کردن سایت‌ها هم می‌تونستم بهتر از اون خانوم‌ها راهنماییش کنم. ولی خب با گفتن جمله‌ی اول متوجه شدم که حرفم طالب نداره. واقعا مردم فکر می‌کنن چادری‌ها امل و بی‌سوادن و هرکی یه خروار مو می‌ریزه بیرون و از فرط بلندی ناخن نمی‌تونه بند کیفشو تو دستش بگیره عالم دهره؟ خنده‌داره ها، ولی واقعیت همینه. یه بار دیگه هم تو مترو برام پیش اومد. راهی که مثل کف دستم بلد بودم رو داشتن آدرس اشتباهی به یه خانوم می‌دادن. یه بار راه درست رو گفتم، یه نیم‌نگاه عاقل اندر سفیه انداختن بهم و به حرفاشون ادامه دادن. واقعا داشتم اذیت می‌شدم که اون بدبخت ساعت ده شب قراره نصف شهر رو بچرخه تا برسه به مقصدش، ولی چاره‌ای جز سکوت نبود.
راس اذان رسیدم حرم. می‌دونستم به نماز نمی‌رسم و راستش نرسیدن به نماز جماعت حرم برام چندان اهمیتی نداره. تشنه‌م بود. یه آبمیوه‌ای هست سمت شیرازی که دوستش دارم، اگه زودتر رسیده بودم می‌رفتم اونجا یه چیزی می‌خوردم. تو درمانگاه شوریده هم از این دستگاه‌های خودخر یا شایدم خودفروش هست که کارت می‌کشی و خوراکی موردنظر رو پرت می‌کنه بیرون :) قیمتاشم واقعیه. ولی اونجام چیز خاصی نداشت.
از بست شیرازی که میام تو یاد اون دفعه میفتم که یه خانم عرب داشت شکلات نذری می‌داد. بسته‌شو گرفت جلوم که بردارم، ولی من ایستاده بودم فقط نگاه می‌کردم. یکی به اون یکی به شکلات. منتظر بودم بگه منظورش چیه و چرا شکلاتاشو گرفته جلو روی من. یعنی متوجه نشده بودم که باید بردارم! تا هدهد برداشت و گفت بردار دیگه. خودمم نفهمیدم واقعا فازم چی بود. شاید چون اون لحظه توقع نذری نداشتم. از اون موقع تو اون نقطه من همیشه منتظرم یکی بهم شکلات تعارف کنه :)
وارد که شدم بلندگو داشت می‌گفت زائرین محترم، برای نماز برین پایین دارالحجه. یه نگاه به راست کردم و رفتم تو صحن مجاور، ظل آفتاب، ظهرم رو به عصر امام اقتدا کردم. البته هوا خنک و آفتاب کم‌رمق بود. از رکعت سوم هم فرادی خوندم، چون اطرافم زائر بودن و اتصالم کامل قطع شد. یکی از دلایل دل‌ناچسب بودن نمازهای حرم همینه که وسط نماز باید حواست به این چیزا باشه.
یک خادم پیری هم بود که مثل خدام حرم حضرت معصومه، بچه‌ها رو برای بازی با آب حوض دعوا می‌کرد. تعجب کردم، اولین باری بود همچین چیزی می‌دیدم. دوران آقای طبسی، خدام خیلی سخت‌گیر بودن، دوران آقای رئیسی بسیار مؤدب شده بودن و کمتر هم سخت‌گیری می‌کردن. دوران جدید هم که تازه شروع شده، هنوز مشخص نیست.
اومدم گوهرشاد، جای همه خالی، خودتون به زودی بیاین تو این نقطه بشینین امین‌الله بخونین ان‌شاءالله. بعد یاد منم بیفتین دعام کنین آدم شم :)





بیخیال، از اون طرف بیشتر می‌مونم و امتحان میدم.



می‌گفت "اینجور نباش. همین تسنیم را ببین، هر کاری بگویی می‌کند، تمام کارها با اوست. آب بخواهم تسنیم، غذا بخواهم تسنیم، لباس بخواهم تسنیم، خسته باشم تسنیم، کار داشته باشم تسنیم، کانه فرشته. ولی، ولی، ولی، زبانش تند و تیز است، کانه نیش مار! حرفش را می‌زند، دست خودش هم نیست. باید حرفش را بزند، حالا اینکه حرفش قلبت را سوراخ می‌کند حرف دیگریست." با ملایمت حرف می‌زد و اثری از شماتت در حرف‌هایش نبود. گویی یک فرشته‌ی تندخو را پذیرفته باشد.

و من فکر می‌کنم به تمام وقت‌هایی که تصمیم گرفتم کمتر حرف بزنم، ملایم‌تر حرف بزنم، کمتر رک باشم و بیشتر ملاحظه کنم. یک جمله‌اش بدجور ذهنم را می‌کاود؛ دست خودش نیست، دست خودش نیست، دست خودش نیست. اگر دست خودم بود باید آن همه تصمیم به یک جایی می‌رسید دیگر، نرسید. ولی دست خودم است، این را خدا هم می‌داند، من هم می‌دانم. اگر چیزهای سختی مثل این دست خودم نبود که زندگی فایده‌ای نداشت. اگر قرار بود آن فرشته‌ای که می‌گویند باشم و ناخالصی هم نداشته باشم که دیگر چرا زندگی کنم؟ پس جای رشد کجاست؟ و به یادم می‌آید چالش سخت دیگری از همین دست را، گرچه به مراتب راحت‌تر؛ استرس و اضطراب. به دلایل وراثتی، ژنتیکی و تربیتی، شخصیتی داشتم تماما استرس. چنان که گویی از ابتدا استرس بوده‌ام و سپس دست و پا درآورده‌ام. این مسئله گرچه تمام اطرافیان و دوستان و معلمان را آزار می‌داد، اما بیش از همه خودم در تعب و رنج بودم. هشیارانه آب رفتن قوایم را رصد می‌کردم و می‌دیدم که با اختلاف بسیار زیاد از هم‌سالانم به مسائل و مشکلات واکنش می‌دهم. نشستم و با خودم صحبت کردم، زیاد صحبت کردم. پس از هر چالشی صحبت کردم. جنگ کردم، دعوا کردم، بحث کردم، شماتت کردم، نوازش کردم، دلداری دادم، وعده دادم و مدارا کردم. و وقتی به خودم آمدم که سطح اختلاف بسیار کمتر از گذشته شده بود. گرچه جای تمرین بسیار هست هنوز، ولی راه نسبتا هموار گشته. این تجربه‌ای بود تک‌نفره و درونی که حتما آسان‌تر از چالش پیش‌روی فعلی است که کاملا در تعامل با دیگران و با نقش‌آفرینی آن‌هاست. ولی واقعا گمان نمی‌کنم این دلیلی برای ترس یا طفره رفتن یا بیخیال شدن چالش حاضر باشد. یک ماراتن چند ساله را از ابتدا آغاز می‌کنم. هر چند دفعه که شکست خورده‌ام مهم نیست، من باید بتوانم یک آدم خوش‌اخلاق با قول لین از خودم بسازم. این است که مهم است. این است که رنگ حرکت دارد. این است که هرچه دیرتر شروع کنم و هرچه بیشتر پشت گوش بیندازم، ضررش بیشتر است. ضرر شخصی‌اش را می‌توانم بپذیرم، ولی آن سه طفل معصوم که قرار است از پرورشگاه بیاورم و بزرگ کنم چه گناهی کرده‌اند آخر؟ به خاطر آن‌ها هم که شده باید یک تغییری بکنم :دی



به نظرم لازمه هر شهری یه مرکز داشته باشه. جایی که رسیدن بهش آسون‌ترین راه‌ها باشه، جایی که از ساکن و مسافر، هرکی توشه، اگه راه گم کنه، اگه خسته باشه، اگه خوشحال باشه، اگه ناراحت باشه، اگه می‌خواد از خونه‌ش بزنه بیرون، اگه بی‌جا و مکان باشه، اگه بخواد قرار بذاره، اگه بخواد خلوت کنه، اگه بخواد خوش بگذرونه، اگه بخواد عزاداری کنه، اگه تازه متولد شده یا اگه تازه مرده، در هر حالی بتونه روش حساب کنه. مرکزی که آغوشش باز باز باز باشه، مرکزی که خودش آدمو صدا بزنه، مرکزی که آدمو دوست داشته باشه و آدم‌هام دوستش داشته باشن. شهر باید مثل مشهد باشه، مثل قم.




آدم کوفت بخوره، شکلات فرمانیه رو نخوره
قضیه از این قراره که در مدت انتظار جلوی سفارت نروژ، ludo بازی می‌کردیم چهار نفره، من و دایی و داداش‌ها. قرار شد هرکی باخت برای بقیه آبمیوه‌ای، نوشابه‌ای، چیزی بخره. من اولش از همه جلو بودم، ولی یک ساعت و خورده‌ای بازی‌مون طول کشید و آخرش من باختم :( و خب طبیعیه که گفتم شرط حرام است و فلان! :))) البته بعدش گفتم بیاین بریم بی‌ارتباط با بازی براتون آبمیوه بخرم. رفتیم و اونا آبمیوه برداشتن و من شکلات. و در نهایت دایی حساب کرد! بعد من فاکتور خواستم که کاش نمی‌خواستم :)))) شکلات من تنهایی از آبمیوه‌ی اون سه تا بیشتر شده بود :)
نشستیم تو ایستگاه می‌خوایم بریم تجریش. بعد این سه تا برسروسینه‌ن نوحه می‌خونن و کمی هم مسخره‌بازی درمیارن. مهندس: "الان تسنیم با خودش میگه چه غلطی کردم اومدم، دیگه با پسرا نمیام بیرون!" :)









اسنپ‌فود یه کد تخفیف بیست تومنی بهم داد امروز، برای اولین سفارش. منم باهاش یه پرس چلوکباب برگ، هفده تومن و یه دونه ماست، هزار تومن سفارش دادم که با دو تومن هزینه‌ی پیک بشه بیست تومن بعد از ثبت سفارش هم باز یه کد تخفیف ده تومنی برام فرستاد که سفارش دوم رو هم بدم حالا من می‌خوام تبلیغشو اینجا بکنم بچه‌ها برید تو اسنپ‌فود عضو بشید و ترجیحا کد معرف رو بزنید که پنج تومن تخفیف به شما و معرفتون بده و بعد انقدر ازش چیزی نخرید (حدود یک سال) که خودش کد تخفیف گنده بده بهتون

فردا میرم درمانگاه؛ امشب رفتم کتاب "اتاق" رو خریدم که به عنوان کادوی روز پزشک بدم به دکتر. دنبال کتاب "مورتالیته و جیغ سیاه" می‌گشتم، چون نویسنده‌ش رزیدنت ن بوده و خاطراتش رو از اون دوران نوشته، گفتم دکتر هم که متخصص نه، شاید خوشش بیاد. ولی پیدا نکردم. اتاق رو خودم فیلمشو دیدم، دیگه رغبتی به خوندن کتاب لورفته ندارم.

یادش بخیر کتاب ارزون بود! مثلا یادمه وقتی نیچه گریست رو من بیست تومن خریدم، الان شصت و پنج تومن بود. می‌خواستم یه گزیده اشعار قیصر امین‌پور بخرم، یه کف دست کتاب هفده تومن بود. باز کردم اومد:

ای شما
ای تمام عاشقان هر کجا
نام یک نفر غریبه را
در شمار نام‌هایتان اضافه می‌کنید؟

ورق زدم باز یه شعر زیبای دیگه اومد که یادم نیست چی بود. قیصر داشت متقاعدم می‌کرد بخرمش که بازم ورق زدم و شعر نو (یا سپید؟) اومد و خب کمتر شعر نویی هست که باهاش ارتباط بگیرم، گرچه بعضی شعرهای سهراب رو خودبخود حفظ شدم و کمتر شعری هست که به مذاقم خوش نیاد و حفظ بشم. باز تورقی کردم و باز شعر نو اومد و باز خوشم نیومد و گذاشتم سرجاش. حتی اون شعر "وقتی تو نیستی، نه هست‌های ما چونان که بایدند، نه بایدهای ما." هم نیومد، یا اون یکی "ناگهان چه زود دیر می‌شود". بالاخره هم نفهمیدم نام یک نفر غریبه را در شمار نام‌هایشان اضافه می‌کنند یا نه. در پایان این شعر رو من به نیابت از قیصر (چه اسم باحالی هم داره) تقدیم شما می‌کنم :)

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌‌ی سرودنم درد می‌کند
انحنای روح من، شانه‌های خسته‌‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟



صبح با اون کارمنده بحثم شد. دیروز که رفتیم و گفت حاضر نیست، بدون بحث اومدم بیرون و بعد تا شب هی با خودم کلنجار رفتم. گفتم ببین این کارت محافظه‌کاریه، منفعت‌طلبیه، آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه است، عصبانی شدی و حرفی نزدی تا کارت خراب نشه، که یه دفعه کلا نزنه زیر میز که بعید هم نیست. به این فکر نکردی که رفتارت چه تاثیری رو سیستم خواهد گذاشت. اینکه تو حرف نزنی، نفر قبل و بعد تو هم حرفی در مورد این تنبلی و سهل‌انگاری نزنن، چه فکری رو به اون کارمند القا می‌کنه؟ اینکه حق داره هر وقت دلش خواست به ارباب رجوع بگه کارت حاضر نیست و برو فردا بیا و کسی هم نباید اعتراض کنه. درواقع ما یه شرایطی تو جامعه داشتیم که اکثرا همین مدلی بار اومدیم، اینکه اعتراض ممنوعه، اعتراض اشتباهه، حق همیشه با بالادستی‌هاست، اگه حق باهاشونم نباشه اعتراض پیامد خوبی نداره. خلاصه هی اینا تو ذهنم رژه می‌رفت و قشنگ خودمو تو شکل‌گیری اون سیستم معیوب دخیل می‌دونستم و همچنان می‌دونم. ظالم بودن و رعایت نکردن عدالت یه طرف ماجراست، مظلوم و منفعل بودن هم اون طرف دیگه‌شه که اگه نباشه ظلم انقدر فراگیر نمیشه.
امروز که رفتم و گفت حاضر نیست باهاش بحث کردم که مثلا منفعل نباشم. مامان با پاشون به پام می‌زدن که ساکت، چیزی نگو :))) اینجا تا حالا ندیدم کسی با کارمندا بحث کنه، اکثرا با گردن کج منت هم می‌کشن. من هم بار دومم بود که با داد و بیداد کارمو راه انداختم. بعدش گفت منتظر بمونین شاید تا دوازده حاضر بشه، دوازده رفتم و گفت دو بار رفتم اتاق رئیس و گفتم اینو زودتر حاضر کنین، امضا زده ولی هنوز ایمیل نکرده، یه‌کم دیگه صبر کن. رفتم بیرون نشستم، چند دقیقه بعد مامان گفتن انگار داره صدامون می‌زنه، گفتم عمرا اون آقا ما رو صدا بزنه! اما دیدم اومد بیرون و صدام کرد!!! انتظار این یکیو اصلا نداشتم. نامه‌ها رو داد و گفت ببخشید اگه کارتون دیر شد! یه تشکر آروم کردم و اومدم بیرون، ولی دیگه اداره‌ی پست بسته بود.

من زمستونا هم سرما نمی‌خورم حتی، بعد الان یک سرمایی خوردم که شیرفلکه‌ی دماغ و چشمم بسته نمیشه اصلا! هرکی ببینه فک می‌کنه دارم گریه می‌کنم. میگم شاید اون کارمنده هم دیده ناگهان تو چشم چپم آب جمع میشه و هی با دستمال دماغمو می‌گیرم، فک کرده کارم انقدر برام مهمه که دارم گریه می‌کنم و کارمو راه انداخته اوه! دتس تو بد! فک کردم یه‌کم گرد و خاک کرده باشم :)))



مامان تو یه مغازه‌ای یه رنده‌ی خیلی بزرگ دیدن که تو دو سه ضرب یه کلم رو رنده کرده. خیلی خوششون اومده و برگشتن پرسیدن این رنده رو از کجا خریدین؟ اوشون هم فرموده "قشم"! اومدن خونه و با حسرت ازش تعریف کردن. گفتم تو این دوره زمونه کار نشد نداره. هر جای دنیا هم که باشه میشه سفارش داد براتون بیارن. با این تفکر رفتم پیش گوگل جان گفتم بیا بگو مامانم چی دیده که بعد ببینم میشه خرید یا نه. اول سرچ کردم "رنده‌ی بزرگ" همین رنده‌های معمولی اومد. بعد نوشتم "رنده‌ی خیلی بزرگ" بازم همون قبلی بود. از "رنده‌ی غول‌آسا" هم چیزی دستگیرم نشد. دیگه مجبور شدم یه‌کم دقیق‌تر واسه‌ش تشریح کنم، شاید منظورمو بفهمه؛ ولی این دفعه کلا رد داد :|


جالبه بعدا دیدم ساعت و تاریخ موقع اسکرین گرفتن با هم ست شدن :دی اگه شارژ گوشی هم ۲۱ می‌شد دیگه می‌شد :دی :دی


 

رفته بودیم کنسولگری، جایی که دل خوش کرده بودم تا پنج سال آینده گذرم بهش نیفته، ولی زهی خیال باطل. امروز تو افغانستان روز عرفه است، فردا عید قربان. بعد اینا از امروز تعطیل کردن :| در واقع از پنج‌شنبه. و تا سه‌شنبه هم به مناسبت عید قربان تعطیله. کلا اینا خیلی خوش‌به‌حالشونه، هم با تعطیلات ایران تعطیلن، هم با تعطیلات افغانستان! کاش لااقل وقتی هستن درست حسابی کار راه بندازن، یعنی متنفرم از اینکه بعضی‌هاشون عین آدم کار نمی‌کنن. امروز یه اطلاعیه زده بود روی درش که "عید قربان عید اتحاد و فلان و بهمان و اینا مبارک. ما رفتیم چهارشنبه میایم!" (نقل به مضمون). یکی هم زیرش نوشته بود "لعنت خدا بر شما! خیلی گسترده هستین!" (با عرض پوزش). بعد من خوندم و چیزی نگفتم. غیر از ما سه تا آقا هم همونجا دم در ایستاده بودن حرف می‌زدن. به مامان گفتم بریم تعطیله، ولی مامان گفتن بذار ببینم چی نوشته و با صدای بلند شروع کردن به خوندن "لعنت خدا بر شما! خیلی. خیلی. خیلی چی؟ چی نوشته؟ خیلی چی هستین؟" حالا مردها هم برگشته بودن داشتن افاضات روی در رو می‌خوندن. هرچی من میگم هیچی بابا، هیچی، بریم، چیزی ننوشته، مامان میگن نه صب کن ببینم نوشته چی هستین؟ دیگه از خنده نمی‌تونستم خودمو جمع کنم، رومو کرده بودم اونور، چادر مامانو می‌کشیدم که بیاین بریم.

تو ایستگاه دارایی ایستاده بودم منتظر اتوبوس. یه خانمی اومد با اشاره پرسید اون میدون آبه؟ نگاه کردم میدون ده دی رو نشون می‌داد که وسطش فواره‌ی آب داره :))) با اینکه بعضی میدون‌ها و خیابون‌ها چند تا اسم دارن و من بعضی‌هاشونو بلد نیستم، ولی می‌دونستم هرچی هست میدون آب نیست. گفتم نه ده دِیه، شما فلکه آب می‌خواین برین؟ گفت آره، باب‌الجواد و از اونجام پاساژ آرمان. خوشم میاد وقتی ازم آدرس می‌پرسن، دقیقا بدونم با اتوبوس یا تاکسی یا پیاده چطور میشه رفت و چند دقیقه طول می‌کشه و چند ایستگاه داره و چقد پیاده‌روی. این مواقع حس می‌کنم نرم‌افزار نقشه‌ی آنلاینم =))) البته زیاد پیش نمیاد به این دقت بتونم راهنمایی کنم.

 


 

یه قاچ خربزه تو سینی بود، مال برادرم. جوجه میگه بابا خرتو از اینجا بردار، می‌خوام خر خودمو بذارم :))) قبلا هم اسم این میوه "آقا سنگینه" بود! چون اولین بار که اسمشو نمی‌دونسته برداشته دیده سنگینه :)

خونه‌ی خواهرم مورچه داره. هر خوراکی که به وروجک میدی، بعدا چند تیکه‌شو از اینور اونور خونه پیدا می‌کنی. ازش که می‌پرسی میگه اینو گذاشتم مورچه‌ها قورت بدن :))) وی حامی تماااااااام حیوانات و البته موجودات است! اسمش رو باید مهربانو میذاشتن ^_^ یه بار بهش مداد دادم برای نقاشی، بره‌ی ناقلا به زور ازش گرفت. هرکاری هم کردم پس نداد. رفتم یه مداد بهتر براش آوردم، بره‌ی ناقلا سریع مداد بهتر رو ازش گرفت و مداد قبلی رو بهش داد. وروجک هم اعتراضی نکرد و به داشتن مداد راضی بود. من که به جای وروجک عصبانی شده بودم، مداد رو از بره‌ی ناقلا گرفتم. حالا وروجک با اخم و تخم اومده پیش من که چرا مداد داداشمو گرفتی؟؟؟ زود باش بهش پس بده! بنده هم هاج و واج، مداد وروجکم ازش گرفتم چون می‌دونستم میره مال خودشو میده بهش و منم مثلا می‌خواستم بره‌ی ناقلا یه تنبیهی شده باشه! مدادو رو اپن گذاشتم و گفتم دسسسس نمی‌زنین! چند دقیقه بعد دیدم برداشته برده به داداشش داده :|

مدیر مهد بره‌ی ناقلا به خواهرم گفته پسرت توانایی بالایی در بازیگری داره :| پرسیده چطور؟ گفته امروز با یه حالت برافروخته، قرمز، خیس عرق، مضطرب و پریشان، نفس‌نفس‌ن از میله‌های پنجره‌ی دفتر اومد بالا گفت "خا. خا. خا. نوم. نا. صِ. ری. خوا. هَ. رم." مربی‌ها و ناظم و مدیر و هرکی تو دفتر بود دویدیم تو حیاط. گفتیم معلوم نیست خواهرش از الاکلنگ افتاده؟ تاب بهش خورده؟ معلوم نیست چی شده! بعد که رفتیم تو حیاط گفتیم خواهرت چی شده؟ گفت خواهرم نمی‌تونه آب بخوره :)))

 



یکی از نقاط ضعفم که خیلی هم اعصاب‌خردکنه، مهمانه! مهمانی که دعوت کرده باشیم و به وقت بیاد و به وقت بره رو نمیگم، مهمانی از جنس خواهر و برادر که بدون اطلاع قبلی میان و مدت طولانی، مثلا دو یا سه روز می‌مونن منظورمه. گاهی دقیقا قبل از غذا کشیدن میان، گاهی شب، دقیقا قبل از خوابیدن میان، گاهی وقتی خونه حسابی بهم ریخته است و از همه بدتر گاهی وقتی وسط یه کاری هستی، مثلا وسط هم‌زدن تخم‌مرغ برای کیک، بعد وقتی میان باید بری یک ساعت حاضر بشی و حجاب کنی و پف کیکت می‌خوابه :| خونه‌ی پدربزرگ مادربزرگ‌ها دقیقا شبیه کاروانسراست. مامان و آقای اصلا ناراحت نیستن از این وضع، ولی من واقعا سختمه. من یه خونه‌ی آروم و سر نظم، به قاعده و قابل پیش‌بینی و قابل برنامه‌ریزی رو می‌پسندم. خونه‌ای که از الان برای پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی بعدش هم بتونم بگم قراره چیکار کنم. من کاروانسرا دوست ندارم :'''((



از تو کشو یه شلوار برای دختر سه ساله‌تون بردارین، تنش کنین و همین که رفت پی بازی ببینین روش یه همچین موجودی چسبیده چیکار می‌کنین؟
من اول فرار می‌کنم نه شوخی کردم، اول موبایل و کلیدو برمی‌دارم، بعد فرار می‌کنم، درم قفل می‌کنم که دنبالم نیاد
واقعا مادر شدن یکی از روش‌هاییست که آدمی با آن، داوطلبانه از خطر استقبال می‌کند، به مبارزه‌ی عقرب می‌رود، درون آتش می‌پرد، به آغوش گلوله می‌دود و.
شاید اون کلیپ فرنگی رو دیده باشین که تو مصاحبه به آدما میگن شغل مدنظر، بیست و چهار ساعته است، بدون حتی یک روز مرخصی، حتی اگه مریض رو به موت باشی! و بدون حتی یک قرون حقوق! و خاطر نشان می‌کنن تعداد بسیار بسیار زیادی آدم در سراسر جهان، به راحتی و بدون هیچ شکایتی این شغل رو پذیرفتن و دارن انجامش میدن. و اون‌وقت فک تک‌تک مصاحبه‌شونده‌ها میفته :)
کارهای خداست دیگه :)



"چقد چهره‌ت آشناست، انگار قبلا جایی دیده‌مت" یکی از روتین‌ترین جملات موقع آشنایی من با افراد جدیده. یعنی امکان داره جمع کثیری از آدمای جدیدی که می‌بینم قبلا منو جایی دیده باشن؟ :| از اونجایی که جوابش واضحه، این احتمال وجود داره که ملت بیشتر جهت ساختن خاطره و گذشته‌ی مشترک و ایجاد حس دوستانه این حرفو بزنن.
چند روزه مربی خودشو می‌کشه که من با ماشین آقای برم تمرین، ولی آقای وقت نداره با من بیاد. یا نصف شب و صبح زود خسته و خوابن و نمیشه. این دو جلسه‌ی اخیر خیلی ازم تعریف کرد و گفت حتما تمرین کن. به مامان می‌گفت قول میدم اگه تمرین کنه از داداش‌هاش کم نیاره، حالا نمیگم بهتر ولی کم هم نمیاره. این رو واسه این میگه که هزار بار تا حالا براش از رانندگی برادران گرام تعریف کردیم. واقعا هم تا حالا مثل برادر بزرگم راننده ندیدم. تسلطش به ماشین خیلی خوبه. مثلا میگم، با همون سرعتی که جلو میره، می‌تونه دنده‌عقب هم بره! و مهم‌ترین نکته که کار منو سخت کرده اینه که حتی یک روز هم آموزش ندیده. نشسته و فرت راه افتاده! و این چنین توقع خانواده رو از ما بالا برده. امروز یکیشون جوری در مورد آسون بودن و مزخرف بودن رانندگی حرف زد که نزدیک بود درجا افسردگی بگیرم! یه لحظه احساس کردم با گفتن حرف‌های مربی بهشون دارم خودمو مسخره می‌کنم. دارم یه کار بینهایت پیش‌پاافتاده انجام میدم که اگه توش از صد، صد و پنجاه هم بگیرم ارزشی نداره. ولی خوب چند ثانیه‌ای بیشتر نشد و یادم اومد که من عاشق رانندگی‌ام و اصلا مگه قراره برام ارزش افزوده‌ای ایجاد کنه؟ (که بعد تازه بهش مالیات هم ببندن!) و بعد به این فکر کردم که خب بالاخره من یه زمانی مهارت کافی رو در رانندگی کسب خواهم کرد، بعدش چی؟ تو خیابون چقدر میشه مهارت رو توسعه داد و چقدر میشه ازش استفاده کرد؟ بعد ذهنم رفت سمت رالی و فرمول یک و این حرفا :)
دعا کنید زودتر این پرونده‌ی رانندگی من بسته بشه تا دیوونه‌تون نکردم :)))



بعضی وقت‌ها ترجیح میدم فرز نمی‌بودم. مثل بعضی‌ها اسلوموشن کار می‌کردم و حرص تر و فرزها رو درمی‌آوردم! عوضش اون آرامش و طمأنینه رو می‌داشتم. اون حرکت منحنی انگشت‌ها وقتی کتاب ورق می‌زنن یا وقتی میری یه اداره و سؤال می‌پرسی و اونا اول سرشونو میارن بالا و بعد با یه مکثی چشمشون از رو میز کنده میشه و بهت نگاه می‌کنن.
البته بعضی وقت‌ها!



دیروز مامان رانندگی رو با آشپزی مقایسه می‌کنن و موقعی که پشت چراغ قرمز از استرس خاموش می‌کنم میگن "چرا حواستو جمع نمی‌کنی؟ مگه موقع آشپزی استرس داری؟ فکر کن داری آشپزی می‌کنی!" :)))
مربی هم برگشته میگه مگه آشپزه حاج خانوم؟
مامان هم میگن نههههه! گاهی که تو خونه آشپزی می‌کنه رو میگم! :)
دیروز هزار باز خاموش کردم. پشت یکی از چراغ‌ها هم به خاطر این موضوع یکی از پشت زد به ما. مربی پیاده شد و داد و بیداد! ولی خب چیزی نشده بود خدا رو شکر. امروز باز هزار تا چراغ رفتیم و فکر کنم یه بار خاموش کردم. مربی می‌گفت ببین یه گنج پیدا کردی، گمش نکنی!!! منظورش کنترل کلاج بود. که به نظرم به زودی گمش خواهم کرد :)
کلا من از اینکه بخوام زود، تند، سریع رانندگی رو یاد بگیرم دستمو شستم! همون اول اول اولش، یعنی چند سال پیش که گاهی چند دقیقه‌ای کنار آقای می‌نشستم اینو فهمیدم که این مثل بقیه‌ی چیزایی که تا حالا یاد گرفتم نیست. اولا اصلا تئوری نیست، بعد هم شبیه بقیه‌ی کارهای عملی که کردم و در کسری از ثانیه می‌گرفتم که چطور و چگونه انجام بدم نیست. اینجانب، من، تسنیم، برای راننده شدن، هیچ، عجله‌ای، ندارم و حتی، اگر، داشته باشم، هیچ، فرقی، ندارد، چون قرار است، این کار، تا آخر عمرم، طول بکشد! و بعد از گفتن این حرفا به خودم خیالم راحت شد که نباید هیچ نگرانی‌ای داشته باشم، من تا آخر عمرم برای این کار وقت دارم :)



خوش‌به‌حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش‌به‌حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش‌به‌حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش‌به‌حال دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش‌به‌حال جام لبریز از شراب
خوش‌به‌حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌نوشی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌‌باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری



تازه دارم احساس می‌کنم "دستم به فرمون می‌چسبه"!! :))
یه دفعه گفته بودم این آینه بغل راست لازم نیست انگار و مربی فرموده بودن که آره، کارخونه یه قطعه‌ی اضافی زده رو ماشین! ولی الان باهاش دوست شدم ^_^
وقتی هم که تازه فکر آموزش رانندگی تو سرم بود، با فکر به دنده ترس برم می‌داشت. با خودم می‌گفتم راننده‌ها چطوری چشمشون به جلوئه و به موقع دنده عوض می‌کنن؟ الان ولی با دنده خیلی خوبم. امروز مربی می‌گفت دنده‌کشیت از بعضی آقایون هم بهتره :)
ولی امان و داد و بیداد از تغییر مسیر یا به عبارتی سبقت! امروز مربی کلا ازم ناراضی بود. تغییر مسیرم واقعا ضعیفه. بوق هم نمی‌زنم اصلا و مربی هی میگه چرا بوق نمی‌زنی؟ بعضی وقت‌ها میگه بوقو یک‌سره بگیر روشون! خب من دوست ندارم بوق بزنم، اه!
یه دفعه هم پشت یه چراغ ایستادیم، من ردیف اول بودم. چند لحظه قبل از سبز شدن، ماشین پشت سرم بوق زد، سبز شد و من راه افتادم بعد توجهم به بوقش جلب شد. گفتم چرا بوق زد؟ مربی هیچی نگفت. خودم احساس کردم به خاطر اینکه دید راننده خانومه، پروفیلاکسی بوق زد چند بار حواسم بوده که مربی اصصصصلا رانندگی رو جنسیتی نمی‌کنه و با وجود تیکه‌هایی که راننده‌ها به هنرجوی ناشیش میندازن، اصلا وارد این بحث نمیشه. همیشه بوق‌ها و حرفاشونو جور دیگه‌ای تعبیر می‌کنه. یا بای‌دیفالت همینطوری فکر می‌کنه یا سعی می‌کنه این تفکر به هنرجوش منتقل نشه، چون قشنگ اعتماد به نفس رو می‌گیره. کما اینکه من با این فکری که در مورد بوق کردم، سه تا چراغ بعدی رو به محض اینکه برام بوق زدن خاموش کردم!!! :)))
در مجموع امروز به نظر مربی خوب نبودم، ولی به نظر خودم خیلی خوب بودم کلا حرفای مربی رو اعم از تعریف یا ضدتعریف خیلی جدی نمی‌گیرم. حتی این انتقادات امروزشم گذاشتم به حساب بازاریابیش! یا من بدبین شدم نسبت به جامعه، یا واقعا داره شل‌کن سفت‌کن پیش میره. من که کلا ازش راضی‌ام، بیخیال بقیه‌ی چیزا :)



امروز صبح یه ویزیت بارداری در منزل داشتم. فشارسنج، ترازو، سونیکید (جیبی)، گلوکومتر و. بهانه‌م برای خرید اینا همین ویزیت در منزل بود، گرچه تو خیالاتم اینا رو واسه دفتر کاری که تو کابل دایر خواهم کرد استفاده می‌کنم!!

نزدیک شب هم رفتم تمرین رانندگی، جلسه چهارم بود. برخلاف جلسه‌ی سوم که همه‌ش وسط شهر و خیابون‌های پرتردد بودیم، امروز تمام مدت تو صدمتری بودیم. لاین سرعت هم رفتم حتی :) جلسه‌ی قبل مامانم خطاب به مربی گفت پسرام هیچ‌کدوم آموزش رانندگی نرفتن، نشستن پشت فرمون و از همون اول هم قشنگ روندن. این حرف مامانم واقعا راسته (متاسفانه ). مربی هم به مامانم گفت حاج خانوم دخترتم استعداد رانندگی داره ها! این جلسه که نشستم گفت دیروز تمرین داشتی؟ گفتم نه، خودتون گفتین تا من نگفتم با ماشین بابات تمرین نکن. آخرشم گفت امروز عالی بودی :)
ولی من با تقریب خوبی می‌تونم بگم این تعاریف، تکنیک‌های جذب مشتریه. به خصوص در مورد مامان سختگیر من که هی میگن پس چرا یاد نمی‌گیره دیگه؟ :| اونم مجبوره بگه امروز پیشرفت داشته و خوب بوده و فلان و بهمان که مامان نزنه زیر کاسه کوزه‌ی کاسبی بنده خدا. خب البته اون بنده خدا نمی‌دونه در این مورد تصمیم با مامانم نیست و اگه ایشون هم از عملکرد مربی راضی نباشه من ادامه میدم همچنان.

نمی‌دونم برای شمام پیش اومده یا نه که روزه بگیری و وسط روز احساس کنی می‌خوای با دست خودت روزه‌تو بکوبی تو فرق سر خودت! بعد هم بری روزه رو باز کنی تا از عذاب وجدان راحت بشی.



داشتم از اون پارک بین خیابون دانشگاه و چمران رد می‌شدم و می‌رفتم سمت چمران، می‌خواستم فشارسنج بخرم، که گوشیم زنگ زد، خواهر دکتر بود. نمی‌دونستم پرستاره. گفت پرستاری یه اردوی کشوری بسیج رو قبول کرده، ولی الان نمی‌تونه یک ماه بیست و چهار ساعته وایسته. گفت امروز خونه‌شو سم‌پاشی کرده و امشب رو من به‌جاش برم شیفت و برای شیفت‌های بعدی هم هماهنگ می‌کنه. راستش پرستاری حقوقش نسبتا خوبه، من هم می‌تونم به راحتی تو درمانگاه خودمون یا جای دیگه کار پرستاری پیدا کنم. ولی جایی که فقط پرستار خانوم‌ها باشم تا حالا پیدا نکردم. این مورد خیلی اوکازیون بود، چون اردوی بسیج خواهران بود :) منم با کله قبول کردم. فقط یه مشکل وجود داشت و اون اینکه باید همون موقع فی‌الفور می‌رفتم اونجا. زنگ زدم خونه و گفتم شب نمیام و میرم شیفت. فشارسنج رو خریدم و رفتم. نیم ساعت دم در معطل شدم تا هماهنگی‌های ورودم انجام بشه. رفتم تو سریع شوتم کردن تو غذاخوری برای شام! غذا ماکارونی بود. ظهر هم ماکارونی داشتیم تو خونه. دو سه لقمه بیشتر نتونستم بخورم. کاش سلف‌سرویس می‌بود که غذا حیف نشه. بعد بردنم به اتاقی موسوم به بهداری! عجب بهداری‌ای! یک اتاق مفروش شش تخته که چند شیشه شربت و چند ورق قرص توش گذاشته بودن. یه‌کم جا خوردم. حتی فشارسنج هم نداشتن! دیگه ایستادم به نماز، وسطش بودم که یکی اومد داخل و سلام کرد! منم جواب دادم. بار اولی بود که یکی وسط نماز بهم سلام می‌کرد :)
بعدش دیگه من بودم و هفتصد هشتصد تا خانوم که فقط پنج نفرشون تا صبح اومدن بهداری. از ایلام، کردستان، مازندران و بوشهر بودن! به همین تنوع. خانم کردستانی که گرمازده شده بود از فرط گرمای مشهد :))) بقیه هم همه تهوع و معده‌درد گرفته بودن، به خاطر تغییر غذا و ادویه و آب‌وهوا.
شب ساعتای یک رفتم بخوابم که یه عذاب‌وجدانی اومد سراغم. خب من برای شیفت شب اونجا بودم، یعنی اگه تو شب کسی مشکلی داشت باید حلش می‌کردم. اونایی که تو تایم بیداریم اومده بودن کلی عذرخواهی می‌کردن و ببخشید و زحمت دادیم و شرمنده و‌. از زبونشون نمی‌افتاد، حالا اگه می‌خوابیدم و میومدن می‌دیدن خوابم که قطعا بیدارم نمی‌کردن. گفتم چیکار کنم چیکار نکنم؟ برگه بزنم پشت در که بیدار کردن پرستار مشکلی ندارد؟ ضایع اومد به نظرم. یه کاغذ برداشتم نوشتم "در صورتی که مشکل دارید، پرستار را بیدار کنید" بعد یه گوشه‌شو از طرف داخلی اتاق، چسبوندم به حاشیه‌ی لت بزرگ در، جوری که بقیه‌ش روی لت کوچیک قرار بگیره، در ارتفاع کله‌ی مبارک مریض احتمالی، جوری که وقتی در رو باز می‌کنه اولین چیزی که می‌بینه این جمله باشه. بعد رفتم بخوابم. تا صبح هیچ‌کس نیومد، منم هی اضغاث احلام دیدم! خیلی بد بود.
قرار بود تا دوازده ظهر امروز بمونم، ولی صبح پرستار دیگه‌ای اومد و گفت شیفت‌ها هفت تا هفته. منم خوشحال زود اومدم بیرون. از اونجایی که پرستار دیگه‌ای گرفتن، فکر نکنم دیگه به من احتیاج داشته باشن. یه مغازه‌ی لباس تو اردوگاه بود که نه در داشت نه پیکر. همه‌چی رو و کاملا در دسترس بود. با وجود هفتصد هشتصد نفر آدم غریبه از اقصی نقاط کشور، این نکته‌ی جالبی بود. از سارافون‌هاش خوشم اومده بود، ولی چون شب بود فروشنده نداشت. اگه شیفت دیگه‌ای اونجا داشته باشم ممکنه وسوسه بشم و یکی‌شونو بخرم :)



این روزا میرم آموزش رانندگی، البته به لطف راهنمایی رانندگی که از یک ماه پیش بخشنامه کرده آموزش به اتباع خارجی بدون نامه‌ی پلیس مهاجرت، حتی بدون قصد گرفتن گواهینامه، ممنوع می‌باشد، نتونستم برم آموزشگاه. پلیس محترم مهاجرت هم به من نامه نمیده، قبلا چون متاهل و بچه‌دار نبودم! الان که مثثثثلا شرط تاهل برداشته شده، به این دلیل که پدر و مادرم کارت آمایش دارن و پاسپورت ندارن. منم هی صبر کردم، هی صبر کردم، هی صبر کردم که شاید این قانون هم مثل بقیه‌ی بقیه‌ی قوانینشون که فرت و فرت عوض میشن، عوض بشه؛ ولی نشد. دو هفته پیش که مامانم ناگهان حالش خیلی بد شد و داشتیم می‌بردیمش بیمارستان، عصر بود. آقای پشت فرمون بودن و به سختی رانندگی می‌کردن. روز که به سمت شب میره، آقای حتی با عینک هم درست نمی‌بینن جلوشونو. اون روز همه‌ش با خودم می‌گفتم چرا؟ چرا؟ چرا من احمق حتی رانندگی بلد نیستم؟ به درک که گواهینامه نمیدن، حداقل بلد باشم که تو شرایط اورژانسی دهنم باز نمونه. و بعد از فرداش افتادم دنبالش. بعد فهمیدم ما حتی اجازه نداریم رانندگی رو یاد بگیریم! احسنت به این جمهوری اسلامی! یادم نمیاد برای هیچ مورد دیگه‌ای عامدانه و آگاهانه از قانون تخلف کرده باشم، ولی فقط همین یه مورد خیلی کفرم رو درآورده. حالا من یه بی‌قانونم، کم و زیاد هم نداره، یه متخلف، والسلام :|
از آموزشگاه که اومدم بیرون صاف رفتم تو دیوار :) آگهی‌ها رو بالا پایین کردم تا بالاخره یه مربی قیمت‌مناسب‌تر! پیدا کردم. بعضیا که زنگ می‌زدم می‌گفتم اتباع خارجی، قیمتو بالاتر می‌گفت و دلیلشم این بود که ممکنه راهنمایی رانندگی جریمه‌ش کنه. چون این مربی رو بدون معرف از تو دیوار پیدا کردم، مامانم خیلی نگرانه. از اول تا آخر تو صندلی عقب داره صلوات می‌فرسته :))
امروز جلسه‌ی دوم بود. ماشینش خیلی قراضه است :))) مربیم ولی بد نیست. همه‌ش احساس می‌کنم اون ماشین رو می‌رونه، احساس اطمینان به خودم ندارم. و خب چون اولشه طبیعیه. آخرای جلسه‌ی قبل می‌گفت به نظرت دستت به فرمون چسبیده؟ o_O گفتم یعنی فرمونو دو دسته و خیلی محکم می‌گیرم؟ گفته نه! گفتم یعنی کنترل ماشین تو دستمه؟ گفت نه! هی سوال می‌کردم، اونم نمی‌تونست درست توضیح بده که منظورش چیه. آخه من از کجا اصطلاحات شما (مربی‌ها) رو بلد باشم؟ :)) فک کنم منظورش این بود که با رانندگی رله شدی؟ پذیرفتیش؟ یه همچین چیزی انگار. باس می‌گفتم داداچ! ما تو روز رارنده‌ها تشریف آوردیم تو دنیا، از همو اول دستمون سفت به فرمون چسبیده بود ;))
امروز رفتیم تو شهر، خیلی خوب بود به نظرم، با اینکه مربی ترمز و کلاج داره و اون رانندگی می‌کرد در واقع :| ولی خب همینقدر بود که آشنا شدم با شهر و چراغ قرمز. پشت یه چراغی ایستاده بودیم که راننده‌ی ماشین کناری که یه خانوم بود برگشت به مربیم گفت مهارتی جلسه‌ای چند؟ اونم گفت فلان. گفت چقدرررر کممم می‌گیرین! من خودم مربی‌ام، بیشتر از ایناست. اینم گفت دیگه! بعد که راه افتادیم گفت چه تیز بود، از کجا فهمید که آموزشیه؟ می‌خواستم بگم بابا باهوش! یه خانم جوون ناشی پشت فرمون، یه آقا صندلی کنارش، یه همراه (خانم یا آقا) صندلی عقب، تیپیک آموزش رانندگیه دیگه! :)
خلاصه که با رانندگی خوش می‌گذره :) کاش ماشین داشتم :)



یادش بخیر، وقتی بچه بودم، این سرازیری و سربالایی میامی حسابی به وجدم می‌آورد، هیجان داشت در حد ترن شهربازی. الان هرچی سعی می‌کنم! دیگه حتی احساس هم نمی‌کنم که داریم بالا میریم یا پایین.
مامان و آقای قبل ظهر رفتن چَکَر! بعد فهمیدیم میامی میرن. هی دوتایی دوتایی میرن، ما هم که هیچی :| خلاصه امروز ظهر، اولین قرمه‌سبزی تنهایی عمرمو پختم ^_^ راستش در حد آبگوشت آسون بود، چیه هی جو میدن قرررمه‌سبززززی!؟ روزه هم داشتم، نشد ببینم چه مزه‌ای شده. نزدیک شب مامان زنگ زدن که ما اینجا اتاق گرفتیم، اگه می‌خواین شمام بیاین! هدهد و عسل هم خونه‌ی ما بودن. تا جمع کردیم (من ظرف‌های ظهر رو شستم، کیک پختم و سمبوسه، عسل رفت نوبت دندونپزشکی‌شو، هدهد هم چند تا پتو بست و ظرف و ظروف حاضر کرد و رفت خونه که شوهرش بیاد حاضر شه!) و راه افتادیم ساعت نه شد. همممم‌اکنون هم رسیدیم اینجا (ساعت ده و ربع).
به عسل میگم کمربند ببند، نمی‌بنده. میگم چرا نمی‌بندی؟ میگه اول باید مال بچه‌هامو ببندم. ماشینی که گرفتیم صندلی عقب فقط دو تا کمربند داره و بچه‌ها که وسط نشستن کمربند ندارن. میگم خب چه ربطی داره، اینا نبستن تو هم نمی‌بندی؟ می‌خنده. تو چشماش می‌خونم که اگه یه‌وقت اینا بخوان نباشن، منم می‌خوام نباشم!
به نظر من سه مرحله‌ی رشد وجود داره، والدینی که نبودن بچه‌هاشون براشون فاجعه و مصیبت تلقی نمیشه، والدینی که نبودن بچه‌هاشون براشون فاجعه و مصیبت تلقی میشه، والدینی که نبودن بچه‌هاشون براشون فاجعه و مصیبت تلقی نمیشه. و والدین کمی هستن که به مرحله‌ی سوم برسن.

جمعه‌تون خوش بگذره :)



امروز صبح وقتی خواهرم با بچه‌هاش از خونه رفته بیرون، به منزلشون حمله کرده!! چون در قفل بوده، فقط نردبون رو برداشته و برده. همسایه‌ها می‌بینن و با ماشین دنبالش می‌کنن و در نهایت تو کوچه بغلی می‌گیرنش. نردبون رو پس می‌گیرن ولی هرچی اصرار می‌کنن ه باهاشون نمیاد :))) یعنی آقا ه خیلی التماس می‌کنه و ولش می‌کنن! این قسمتشو فاکتور بگیریم، همین که افتادن دنبال و مال رو ازش پس گرفتن و واسه صاحبش آوردن، تا همینجاش زیبا نیست؟ :)



یه وقتی هم واقعی یه نفرو تعقیب کردم، به دلیل به شما ربط نداره طورانه‌ای! از شانس خوبم رفت تو آرایشگاه :| منم رفتم اونور خیابون و چشم دوختم به کله‌ای که از اون فاصله به زور دیده میشد. مگه چقد مو رو سرتونه بابا! بیشتر از نیم ساعت باهاش ور رفت. کنار یه داروخونه تو خلوتی واستادم که احساس کردم داره این سمتو نگاه می‌کنه. فاصله خیلی زیاد بود، ولی بعید نبود که ببینه. سریع پریدم تو داروخونه و الکی الکی یه چیزی خریدم :| اومدم بیرون و دیدم صلاح نیست دیگه تو اون زاویه باشم، رفتم اون طرف‌تر جلوی یه آبمیوه‌فروشی. می‌خواستم برم توش و پشت میز مشرف به خیابون بشینم و زاغمو چوب بزنم، ولی هم مجبور بودم یه چیزی سفارش بدم که خب نامردی بود واسه همچو موضوعی انقد چپ و راست خرج کنم، هم ترسیدم حواسم به خوردن معجون پرت بشه و مرغ از قفس بپره! این بود که روی سکوی جلوی آبمیوه‌فروشی نشستم و زل زدم به روبرو. دیگه نگم براتون که چقدر آشنا رد شد از اونجا :|| حتی دو نفر هم تو اتوبوس بودن و با دیدن من گردنشونو به سمتم کج کردن و این یعنی دیده بودنم!! منم بیخیال کل عالم و آدمایی که می‌رفتن و میومدن و دوباره می‌رفتن و میومدن و یاللعجب‌گونه نگاه می‌کردن و سعی می‌کردن خط نگاهمو پیدا کنن، خیره شده بودم به آرایشگاه روبرو و دست و قیچی و سشواری که تند تند حرکت می‌کرد. البته هیچ‌کس نمی‌تونست بفهمه مسیر دیدم کجاست، چون فاصله خیلی زیاد بود. تیپ و قیافه‌مم به کسی نمی‌خورد که سر قراری چیزی باشه! بیشتر این‌طور به نظر می‌اومد که آدم افسرده‌ی دیوانه‌ای هستم که با ننه باباش قهر کرده و زده بیرون و الانم در افق محو شده! یکی از انگشت‌شمار دفعاتی بود که حس واقعی گوربابای دنیا و مافیها گرفته بودم، لذت داشت قطعا. رها و رها، گفتنی نیست :)



و دارم میرم مصاحبه‌ی کاری. از همون‌هایی که قبلا هم زیاد رفتم، که میرم و نمیشه.
می‌دونید حس قبولی یا رد معمولا قبل از خروج از خونه احساس میشه. ولی آدم میره که رفته باشه، به خودش بدهکار نباشه، حرکتی کرده باشه.
تو حرکت برکت هست، حتی اگه نتیجه‌ی مدنظر حاصل نشه.

+ عنوان: خیلی ریز زدم به نام خودم =))



امشب بیدار نشستم و این نقشه‌ی غیرمهندسی رو طراحی کردم. این یه خونه‌ی واقع‌بینانه است. دوست دارم خونه‌م اگه اون خونه‌ی رویایی نشد، حداقل این شکلی باشه. بعدا احتمالا خونه‌ی رویایی رو هم طراحی کنم :)

این زمین 12×18 و مساحتش 216 متره. حیاط 80 متره و کلی درخت داره. از هیچ طرفی همسایه‌ها به حیاط دید ندارن. بیست متر ازش موزائیک شده و شصت مترش چمنه. جلوی اتاق خواب بزرگ تاک انگوره که سایه‌ش بین درخت‌ها نظیر نداره. صبحانه و احیانا عصرانه و حتی شامانه تحت این شجره که در کنارش حوض‌ها جاریست سرو میشه ^_^ دور حوض جابه‌جا گلدون گذاشتم. حیاط به خوبی نورپردازی شده و چمن‌ها همیشه مرتبن :)


اتاق‌ها 20، 16 و 12 متری‌اند. می‌دونم 16 و 12 کوچیکه، ولی خب چاره‌ای نیست، متراژ زمینمون کمه متاسفانه . اتاق بزرگ، یه پنجره‌ی بزرگ بزرگ داره و یه در به حیاط. کل این دیوار رو پرده‌ی حریر آبی سرتاسری گرفته، از سقف تا کف زمین. پرده‌ی والان‌دار و اینام نداره، کلهم نور :) یه در دیگه هم داره که به آشپزخونه باز میشه. می‌دونم غیرطبیعیه، ولی خوبه :) منظور از کمد آیینه، کمد با درب های آینه‌ایه. بین اتاق‌های کوچیک یه فضای یک در سه، باغچه‌ی سبزیجات یا گلخونه داریم که درش شیشه‌ای شفاف و کشوییه، واسه اینکه تا خرتناقشو بکاریم :) هر دو اتاق به گلخونه پنجره دارن، اتاق 16 متری پنجره‌ی کوچیک، اتاق 12 متری پنجره‌ی بزرگ. چون اتاق بزرگ‌تر به حیاط هم پنجره داره. پنجره‌هایی که به گلخونه باز میشن مقابل هم نیستن تا دید مستقیم به اتاق مقابل نداشته باشن. رنگ پرده‌های پنجره‌ها آبی آسمانیه.
پذیرایی حدودا 45 متره و در کشویی حدودا سه متری داره. پرده‌شم از سقف تا کف و رنگش آبیه. جای سرویس بهداشتی و حمام چندان باب میلم نیست، ولی خیلی هم اشکال نداره. لباسشویی هم جاش تو آشپزخونه نیست، مناسب‌تره بره کنار حمام و دستشویی. بین مبلمان و میز نهارخوری، شاید یه قفسه‌ی کتاب گذاشتم، واسه کلاسش :/ و البته فضاسازی. به دیوارها هم کلی قاب عکس خانوادگی می‌کوبونم. روی دیوار حمام که کنار میز نهارخوری و مقابل آشپزخونه است از این ستون‌های عکسی که قاب نشدن و با نخ به هم وصلن و اسمشونو نمی‌دونم می‌سازم. هر ستون برای یکی از اعضای خانواده که خط زمانی رشد یا پیر شدنش رو نشون میده. توی دیوار بین آشپزخونه و حموم هم شاید یه آکواریوم دو سه متری زدم. ولی نه، هم دنگ و فنگ داره، هم ماهی دوست ندارم. بجاش تابلوهای ساحل صخره‌ای، صحرا و تک درخت تکیده، گوشواره‌های گیلاس تو گوش یه دختربچه تو ظهر تابستون تو یه باغ و در نهایت یه پیرزن خندون رو می‌زنم!
و اما می‌رسیم به قلب خانه، آشپزخانه! آشپزخونه 24 متریه و اپن نیست، یک در کشویی داره که شیشه‌ای و مشجره، یک در به حیاط داره و یک پنجره که من عاشقشم. زیر پنجره‌ی آشپزخونه کلی گل خوشبو کاشتم و پیچک که دور تا دور قابش رو گرفته. اجاق گاز، سینک و یخچال در سه راس مثلث طلایی و هر سه کاملا در یک سمت جزیره قرار گرفتن تا موقع کار مجبور نباشم هی دورش بزنم. فقط تو همون قسمت‌هایی که خط کشیدم وجود صندلی یا نیمکت دور جزیره مجازه، بقیه‌ی قسمت‌ها فقط برای کاره. تعداد کابینت‌ها زیاد و جاداره. زیر تمام کابینت‌های هوایی، مخصوصا بالای سر اجاق گاز، مهتابی‌های خطی کار شده تا سطح کانتر و اجاق گاز کاملا روشن باشه و سایه نیفته. من همین حالا عاشق کار کردن تو این آشپزخونه، مخصوصا کنار پنجره‌ش شدم :)
اینم از خیال‌بافی‌های ما :)

+ الان متوجه شدم انباری و تلویزیون رو فراموش کردم. انباری رو میشه یه گوشه‌ی حیاط ساخت، ولی برای تلویزیون دیگه جا نداریم. چه بهتر، من که قصدم از اول نداشتن تلویزیون بود :)

+ دوستان دوست دارین شمام یه خونه واسه خودتون طراحی کنین؟ انتخاب با خودتونه، ولی بهتره خیلی رویایی نباشه، یه خونه‌ی نرمال و معمولی ولی باب میلتون. من خودم خونه‌ی ایده‌آلمو بعدا طراحی می‌کنم. شاید حتی چند ساعت فکر کردن بهش باعث شد تو واقعیت هم چند قدم بهش نزدیک‌تر بشیم :)
+ این پست به یک چالش تبدیل شد، دوستان شرکت‌کننده ممکنه لینکتون رو بهم بدین؟ :)



گوشی رو یک عالمه بار کوک کرده بودم و تو آخری‌هاش بالاخره بیدار شدم. صبح نوزدهم و بیست و یکم رو از دست داده بودم و الان هم داشتم تنبلی می‌کردم که پاشم. ولی بالاخره بلند شدم و رفتم. شش و پنجاه و نه دقیقه از بازرسی حرم رد شدم و قبل از هفت و نه دقیقه زیارت کرده بودم! از نزدیک نزدیک نزدیک، نه فقط دستم که کاملا خودم چسبیدم به ضریح. بعد از بیست و پنج سال و پنج ماه و دوازده روز بالاخره داخل ضریح رو دیدم و حظش رو بردم. ای اونایی که میگین ضریح یه تیکه فه، بله رفتم دست زدم و دیدم ف بود، ولی لذت داشت، لذت. من بعد از این هم همچنان از دور زیارت خواهم کرد، ولی مترصد فرصت‌هایی از این دست هم خواهم بود حتما :)



+ برای هیشکی هم دعا نکردم، من جمله خودم :) یادم رفت خب :)
+ بعضی وقتا مثل الان فکر می‌کنم چطور اون‌قدر مصمم می‌خواستم برم از این دیار؟ به هر حال نشد و نرفتم. "صلاح" نبود :)
+ اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا و غیبة ولینا و شدة امان علینا و وقوع الفتن بنا و تظاهر الاعداء علینا و کثرة عدونا و قلة عددنا. منم حتی اعتراض دارم خدا!
+ ماهی هفت‌سینم دیروز فوت کرد به خاطر بی‌مبالاتی و سهل‌انگاری من در نگهداریش :( عذاب وجدان گرفتم.
+ چقدر حوصله‌م نمیاد این چهل پنجاه تا ستاره‌ای که تو یلووین روشن شده رو خاموش کنم :|



هر چه تلاش کردم نشد که خداحافظی کنم و بگم دیگه نمیام. نه به بچه‌ها گفتم، نه پرسنل. فقط مدیر و سرپرستار خبر دارن. نهمین و آخرین شیفتم تو مرکز توانبخشی بود. با بچه‌ها مشکل اساسی نداشتم، ولی با کادرش تقریبا چرا.
دیشب تو مرکز افطار_پارتی بود! اول افطار، بعد هم ارکستر و رقص و فلان!
یکی از بچه‌ها دستش خورد کاسه‌ی سوپ چپه شد رو گوشی من که به عنوان چراغ گذاشته بودم رو میز (چون تو حیاط بودیم). حالا انگار سرما خورده، صداش درنمیاد. گمیشان هم که رسیدیم، هم از ماشین پیاده شدیم، ب بسم‌الله خانم دکتر غیرعمد زد زیر دستم، گوشیم تو گل غرق شد. بعد خودش شیرجه زد رفت درش آورد. اونجام سرما خورده بود که خوب شد، ولی این بار گمون نکنم. چند بار دیگه هم تا حالا آب یا چیزای دیگه ریخته روش یا خودش رفته توشون. گوشی قبلیمم یه بار یه سفر به اعماق فاضلاب مرکز بهداشت داشت، چند تا نیمچه سفر هم جاهای مختلف رفته بود تنی به آب زده بود. متاسفانه وی عادت داشت گوشی‌هایش را به حد لوازم بازیافتی برساند.



از علائم این سندروم می‌توان به موارد ذیل اشاره کرد:
هر سحر، با فرزندان متاهل ذکور و اناث خود تماس می‌گیرند تا از خواب نماندن آن‌ها اطمینان حاصل نمایند.
پنجره‌ی تمام واحدها را چک می‌کنند تا همسایه‌ها نیز خواب نمانده باشند.
در صورت عدم پاسخگویی به تلفن، تا خود اذان به زنگ زدن ادامه داده و همزمان با الفاظ محبت‌آمیز و به صورت غیرحضوری آن‌ها را مورد نوازش قرار می‌دهند.
در صورت خواب ماندن و روزه گرفتن بدون سحری، فرزندان (که خود نیز دارای فرزند می‌باشند!) مورد مجازات قرار می‌گیرند!
آخرین علامت اینکه وظیفه‌ی بیدار شدن در منزل والدین مبتلا به این سندروم، به عهده‌ی دختر مجرد خانواده می‌باشد و ایشان راسا مسئول به خواب ماندن یا نماندن خانواده‌های زیادی هستند! :|

+ بعضی شب‌ها که خواهر دختر، خونه‌ی اون‌هاست و قراره سحر اون بیدار بشه و آماده کنه، دختر خانواده باز هم ساعت می‌ذاره و بلند میشه و چک می‌کنه که خواهرش خواب نمونده باشه! متاسفانه این دختر قبل از تبدیل شدن به مامان یا آقای، مبتلا به این سندروم شده و دیگه کلا امیدی بهش نیست!
اما شما فراموش نکنین برای شفاش دعا کنین ;)



من فکر می‌کنم وقتی به چهل و پنج سالگی برسم باید عقل کل باشم.
زیاد پیش میاد که از خودم بپرسم اگه یه آدم چهل و پنج ساله نتونه درست تصمیم بگیره و نتونه جامع‌نگر باشه و معمولا پنج جانب از شش جانب یه کار از دستش در بره و نگه‌ش جز پیش پا را دید نتواند، پس چه فرقی با من داره و من چرا باید به اونجا برسم؟ :|









به راهنمایی دوستم امروز رفتم کافی‌نت‌گردی! یعنی دنبال کافی‌نت برای مصاحبه‌ی اسکایپی می‌گشتم. دوستم می‌گفت تو خونه نباشی، مسلط‌تری. رفتم کافی‌نت حرمم ببینم که الحمدلله اصلا امکانات تماس تصویری نداشت. بعدش رفتم بهشت ثامن‌الائمه و جزء امروز رو خوندم.


داستان ذبح اسماعیل و داستان گاو زرد بنی‌اسرائیل خیلی جالبن، نه؟ :)
موقع برگشت، کنار در ایستادم و گفتم "امام رضا واسم دعا کن اگه صلاحه، اگه صلاحه، اگه صلاحه، اگه صلاحه قبول بشم، وگرنه نه" امام رضا هم گفت باشه :)
بعد باز همین‌جور ایستاده بودم خلوت بشه، این عکسو بگیرم.


یه خانمی اومد گفت من یک ساله دارم تو حوزه و غیرحوزه دنبال دختر برای پسرم می‌گردم. گفتم من طلبه نیستم. گفت اشکال نداره، مهم نیست. پسر من طلبه است. گفتم من با طلبه ازدواج نمی‌کنم. گفت چرا؟؟؟ چرا هرجا میریم تا اسم طلبه میاد میگن نه؟ من گناه کردم پسرمو فرستادم درس خدا پیغمبر بخونه؟ امروز اومدم حرم دو رکعت نماز خوندم از امام رضا خواستم که یکیو سر راهم بذاره مشکلم حل بشه، تا دم در رفتم و باز برگشتم که دیدمت. بیا بگو چرا طلبه رو قبول نداری؟ گفتم با طلبه مشکل ندارم، با کار طلبه مشکل دارم. کسی اگه می‌خواد درس دین بخونه بخونه، ولی باید کار هم بکنه. به نظر من نباید دین رو وسیله‌ی معاش قرار داد. گفت اینی که تو میگی یعنی باید کلا درس رو ول کنه. (یعنی همزمان با شغلی که کفاف خرج خانواده رو بده، نمیشه دروس سنگین حوزه رو خوند) بعد من گفتم و اون گفت و من گفتم و اون گفت، آخرشم در مقابل اصرارش به دادن آدرس یا تلفن، آرزوی موفقیت و حاجت‌روایی براش کردم و اومدم.
یه‌کم اومدم جلوتر یه حس بدی افتاد رو دلم، گفتم نکنه بعد اون صلاحه صلاحه صلاحه گفتن‌هام، امام رضا این خانمو فرستاده باشه؟ منم به دلیل اینکه اون بنده خدا داره درس خداپیغمبر می‌خونه ردش کردم؟ :( من فقط چیزی که برام مهم بود رو گفتم. امیدوارم اشتباه نبوده باشه.



وقتی این پست رو خوندم، مطمئن بودم که نمی‌خوام شرکت کنم. چون من به کلیت آینده امیدوارم و چیز خاصی که با نگاه کردن بهش امید از چشمام فوران کنه به ذهنم نیومد.
اما بعد که این ایمیل بهم رسید، نوع خاصی از امیدواری رو درک کردم. اینکه از یک روز خاص که چند روز دیگه است به اونور، ممکنه مسیر زندگیم عوض بشه. هنوز در مرحله‌ی "ممکنه" قرار داره و کفه‌ی "ناامیدی" از تغییر شرایط هم خالی نیست. اما به هر حال تو کفه‌ی "امید" وزنه‌ی سنگینی قرار گرفته که باعث میشه با فکر بهش لبخند بزنم :)



+ این هم اون چیزیه که منتظرش بودم و هم اون چیزی نیست که منتظرش بودم. گویا خدا خواسته‌های ما رو گوش میده و اون چیزی که خودش صلاح بدونه رو بهمون میده!
+ اگه به نتیجه برسه، خواهم گفت که چیست.



وقتی دو تا کشور فارسی‌زبان با هم نامه‌نگاری می‌کنن:



مهر برجسته‌ای که رو این نامه خورده تو گاوصندوق نگهداری میشه، پاکتی که این نامه رو توش گذاشتن از یه پوشه بزرگتره! بعد ببینید من چیکار کردم. رفتم خودم پاکت رو باز کردم، از روش یکی واسه سفارت و دو تا واسه خودم!! کپی گرفتم و بعد یه لا ورقه رو بردم تحویل مقصد دادم!!! مسئوله شوکه شده بود! می‌گفت "کیییی اینو باز کرده؟؟؟ تو چطوری نامه به این ابهت رو خودت باز کردی؟" به‌جای من اون دست و پاشو گم کرده بود. گفت "اینو دیگه ازت قبول نمی‌کنن." گفتم "می‌دونین با چه بدبختی‌ای این نامه رو گرفتم؟" آخر داد ببره داخل ببینه چه گلی باس به سرمون بگیریم! خدا بهم رحم کرد فقط :))) گفتم "پس دیگه روی نوبت اینترنتی که می‌گیریم ننویسین اصل نامه و کپی! من چطوری از روی پاکت کپی بگیرم خب؟"


+ نمی‌دونن من از تمااام مدارکم کپی و عکس نگه می‌دارم! حتی مدارک سری! حتی تو نت هم پخششون می‌کنم



هوا فوق بهاریه :)
آقای برای بار اوله که امروز با دوستاشون رفتن گردش!
مامان از صبح هی زنگ می‌زنن بهشون، یه خانمه گوشیو برمی‌داره میگه "حاج آقا در دسترس نیست، خودم با پیامک بهش خبر میدم" :| فکر کنم در دسترس قرار بگیرن، صد تایی پیام بهشون برسه :)))
تلویزیون می‌خونه "عزیز بشینه کنارُم، آی عزیز بشینه کنارُم"!
هوا هم خیلی عالیه، خیلی :)



تا به حال شده آب کتری نیم‌گرم باشه، بعد بذارین جوش بیاد، بعد چایی بریزین واسه خودتون، بعد حوصله‌ی صبر کردن نداشته باشین، بعد لیوان چای رو بذارین تو یخچال که از داغی بیفته، بعد یادتون بره، بعد که یادتون بیاد چایی سرد شده باشه، بعد دوباره روش آب‌جوش بریزین تا نیم‌گرم بشه، بعد بخورین؟



خواب دیدم رفتم تو یکی از مناطق بحران، نمی‌دونم سرپل ذهاب بود یا خوزستان. بعد آقای رئیسی اومد بازدید کنه، منو دید یک‌کاره گفت می‌خوام اینجا بیمارستان بسازم، میای کار کنی؟ گفتم من می‌خوام فقط مامای زایشگاه بشم. اونم تو یه دفتر بزرگ که داشت حکم تاسیس بیمارستان رو صادر می‌کرد نوشت خانم فلانی، مامای زایشگاه! من گفتم ولی من مهر و نظام و اجازه‌ی کار ندارما! تقریبا دوید وسط حرفم و یه‌کم تند شد و گفت وقتی حکم قضایی باشه، دیگه مهم نیست! گفتم آهااا! حکم قضایی! بعد هم بیدار شدم.
تعبیرشم اینه که قبل خواب در مورد این چیزا فکر کردم و اون پست رو نوشتم و دیروز هم یه خانمی از آزمایشگاه اومده بود تبلیغات و پرسید که ماما هستم؟ و منم گفتم بله ولی مهر و نظام ندارم! با این حال بهم برگه‌های تبلیغاتی تخفیف آزمایشگاهشو داد، گفت بده به مریضات :| مریضم کجا بود عزیزم؟




خوابم که نمی‌بره، خونه مرتبه، ظرفارم شستم و کلا کار خاصی که بتونم این موقع شب تو خونه انجام بدم ندارم، همه‌ی وبلاگارم خوندم!، کامنتم گذاشتم تازه، برای پست نصفه هم تمرکز ندارم، کتاب هم که بذارین بشمرم، یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه تا رو شروع کردم اخیرا، ولی فقط چند تاشون اونم به زور شاید به نصف رسیده باشن. وحشتناکه حالم از این بابت! یه رابطه‌ی عجیبی پیدا کردم با کتاب در حد "بی تو عمرا، با تو هرگز!" خلاصه الان مثل جغد در تاریکی نشستم و حتی حتی حتی هیچ فکر و خیال و توهمی! هم سراغم نمیاد. خسته شدم انقدر فکر کردم بالاخره قراره چی بشه. وقتی قرار نیست هیچی بشه و هرچی من نقشه می‌کشم، روزگار یه خط قرمز دورش می‌کشه و از کنارش رد میشه، خب مغزم دیگه فکر نمی‌کنه و نقشه نمی‌کشه دیگه :| شرایط خوب و بد زندگی آدما به کنار، ولی همیشه به اینایی که مسیر زندگیشون مشخصه غبطه می‌خورم، مثلا پزشکه و می‌دونه عمرش صرف طبابت میشه. خونه‌داره و می‌دونه در عمرش هرگز شاغل نخواهد شد. حتی مرده و می‌دونه مجبوره بره سر کار :))) من حتی همین‌قدر نمی‌دونم که قراره شاغل باشم در آینده یا نه، چون شغل مولفه‌ی خیلی اساسی تو زندگیم نیست و ممکنه به راحتی در مسیر رسیدن به مولفه‌های اساسی کنار گذاشته بشه. ولی فعلا که با بقیه‌ی زندگیم تداخل نداره، یه درگیری ذهنی بدی ایجاد کرده، تعیین تکلیف نمیشه. من هیجان و اتفاقات پیش‌بینی‌نشده و خارج از برنامه رو دوست داشتم همیشه، ولی به عنوان چاشنی مسیر اصلی. از اون آدمایی‌ام که باید خط و خطوط واسم واضح باشه. اولین سوالی که همیشه و بلااستثنا موقع استخدام و یا کلا قبول هر مسئولیتی در هر زمینه‌ای می‌پرسم شرح وظایفمه. اینایی که زندگی و شغلشون خیلی منعطفه و هر لحظه مدل کار و فعالیتشون عوض میشه، با اینکه دیدن و خوندنشون برام جالبه، ولی هیچ‌وقت برام در حد آرزوی گذرا هم نبودن. اینا آدمایی‌ان که می‌تونن کلیشه‌ها رو بشکنن و از عرف عبور کنن و انحرافات و خرافات رو حتی اصلاح کنن، این جنبه‌های مثبتش رو می‌دونم. آدمایی مثل من، اغلب (و نه همیشه) پایبندی به اصول و قوانین رو به شکستنشون ترجیح میدن. واسه همینه که من بیشتر از یک ماهه درگیر کار اعصاب‌خوردکن و بسیاااار پیچیده‌ی اداری شدم، اما دارم ازش لذت می‌برم و جز یکی دو بار که واقعا بی‌کفایتی محض دیدم، اونم به اشاره‌ی سطحی و گذرا، چیز دیگه‌ای نگفتم اینجا. کجا بودم به کجا رسیدم! داشتم می‌گفتم که ما آدمای خط‌کشی‌شده، دوست داریم بدونیم بالاخره قراره تو عمر باقیمونده، مامای زایشگاه بشیم یا نه. جوابش خیلی کوتاهه، یا خیر است یا بلی. با اینکه خیلی این فیلد رو دوست دارم، ولی اگه بدونم جوابم خیره، مثل بچه‌ی آدم بدون غرغر اضافه، پی یه کار، حرفه، هنر، ورزش یا هر کوفت و زهرمار دیگه رو جدی می‌گیرم میرم جلو. چون برای پیشرفت تو هر کاری، بلندپروازی لازمه. تا وقتی من به چیزی جدی فکر نکنم، بلندپروازی که اصلا نمی‌کنم. تا وقتی دلم از رشته‌ی خودم سرد نباشه، به چیز دیگه‌ای قرص نمیشه. ولی مشکل اینجاست، جواب سه حرفی خیر یا بلی، هیچ‌وقت به هیچ‌کس داده نشده و این ماییم که با صرفا داده‌های موجود باید تصمیم‌گیری کنیم. الان هم من تصمیم گرفتم که فعلا یه لنگ در هوا، منتظر وایستم که بالاخره جواب درخواست شغلم چی میاد! از اول هم معلوم بود دردم انتظاره، نه؟ :) آخه بی‌انصاف‌ها، به کسایی که رد بشن خبر نمیدن و ما همین‌جور عبث، دست زیر چانه، زل می‌زنیم به صفحه‌ی گوشی که آیا بالاخره پیش‌شماره‌ی تهران روش میفته یا نه!
خدایا نمی‌تونم بگم اوکیش کن، نمی‌تونمم بگم اگه اوکی نکنی، قیدشو می‌زنم و کلا بیخیال میشم، ولی خدایا اگه همینجوری لنگ در هوا نگهم داری، حوصله داری هر روز غرغرامو گوش بدی؟ :)



اشتباه است ریختن احساسات زودگذر روی داریه. ولی من الان از آدم‌ها بدم می‌آید. بعضی‌ها هم که تحفه‌اش را آورده‌اند، خیال کردید که هستید؟ هه، همه‌تان را با هم، شبیه یک کپه برف، در مشتم گلوله می‌کنم و پرت می‌کنم تو صورت روزگار.
گرسنه‌ام. دلم یک کیک شکلاتی، شکلات شکلاتی، ویفر شکلاتی، خامه‌ی شکلاتی، خلاصه یک کوفت شکلاتی می‌خواهد.
از آن شب‌هاست که پتانسیل زدن زیر کاسه کوزه‌ی نوشتن و خاطره و وبلاگ و این چرندیات را دارم. گمانم امشب در حضیض نمودار سینوسیِ این سی روزم. اگر اجبار اعداد نبود، نمی‌آمدم امشب اینجا. فردا، پس‌فردا، پس‌فَری‌فردا، احتمالا که نه، حتما به این‌ها می‌خندم، ولی خب چه فایده؟ آن موقع زده‌ام این حرف‌ها را و خوانده‌اید این نوشته‌ها را.
بی‌اجازه ماشین را برداشتم امروز، جایی بودیم. عسل و هدهد هم عقب نشسته بودند. هدهد حسابی عصبانی شد، قبول نمی‌کرد که می‌گفتم طرف حساب آقای منم و حتی قبول نمی‌کرد که از ماشین پیاده شود. به نظرم مانتویی که قرار بود تا جمعه برایم بدوزد را باید فراموش کنم. برکه‌گشتم آقای فقط خندیدند، بعضی وقت‌ها تبعیض هم حال می‌دهد ها!



امشب یلداشب داشتیم. آقای قصه گفتند. هدهد فیلم گرفت. من هم فال گرفتم.
مهندس مثلا اعتقاد نداشت به فال و داشت مسخره می‌کرد این مسخره‌بازی‌ها را. مامان و هدهد گفتند که به جای او نیت می‌کنند. پرواضح بود که نیتشان، ازدواج است! هدهد که حتی به زبان آورد و گفت بگیر ببینیم تا سال بعد یک عروس وارد خانواده می‌شود یا نه. باز کردم و فکر می‌کنید چه آمد؟
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مِهر بدان مُهر و نشان است که بود
.
.
.
شایان ذکر است که مهندس، قاطعانه ازدواج را رد می‌کند و می‌گوید فعلا قصدی برای این کار ندارد و از آن طرف والدین مصرانه درصددند او را داماد نمایند. طبیعی است که بعد از این فال، مهندس از حافظ خوشش آمده بود :) ولی البته رو نکرد، فقط کمی سر کیف آمد که حافظ تایید کرده که حداقل تا سال بعد خبری نیست!
باز مادر قبول نکرد و گفت من تنهایی برایش نیت می‌کنم، دوباره بگیر. چه آمد؟
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
.
.
.

به مهندس گفتیم زیاد خوشحال نشو، حتما حافظ دارد با مادر سخن می‌گوید و اتفاقا تو همان "مردمِ نه‌به‌فرمان" هستی!
حالا مثلا چه می‌شد حافظ به جای حال دادن به یک بی‌عقیده! بیاید بگوید راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست و دل یه خانواده را خوش کند؟
برای هدهد چه آمد؟
ای در رخ تو پیدا، انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان، صد حکمت الهی
.
.
.
قویا نیتش برای پسر نیامده‌اش بود! فکر کنم قرار است پادشاهی، چیزی بشود.

باقی فال‌ها یادم نیست، این‌ها نکته‌دار بودند! و اما فال خودم. وقتی برای همه گرفتم، سریعا عسل آمد و دیوان کوچولویم را از دستم گرفت و گفت نیت کن تا برایت باز کنم. من که تا آن لحظه فکر نکرده بودم که چه نیت کنم، لحظات طولانی در بحر فکرت اندر شدم! راستش را بخواهید دو تا فکر همزمان به ذهنم داخل شد. حالا هیچ‌کس نیات فالش را نمی‌گوید، من هم نمی‌گویم، ولی این بار می‌گویم. اینکه آیا در این سال پیش رو، همان که یار و دلدار و فلان می‌نامندش، سر و کله‌اش پیدا می‌شود یا خیر. دومین فکر، اذیتم می‌کند، یعنی باری نیست که من بخواهم به قرآن تفال بزنم یا مثل امشبی به حافظ و به آن فکر نکنم. اینکه بالاخره من خدا را پیدا می‌کنم یا خیر؟ فکر کردن بهش، غم به دلم می‌اندازد. خلاصه کمی درنگ کرده و سپس اولین فکر را به عنوان نیت اصلی برگزیدم. پاسخ دومی از عهده‌ی حافظ خارج است، چه اینکه اولی نیز؛ اما باری به هر جهت، ما از او این مسائل را می‌پرسیم و به جواب‌هایش می‌خندیم. و این است فال سال یلداییِ یک هزار و سیصد و نود و هشت_نود و نهِ بانو تسنیم:

تو مگر بر لب جویی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده‌ی بگزیده‌ی او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی‌دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی
ادب و شرم تو را خسرو مه‌رویان کرد
آفرین بر تو که شایسته‌ی صد چندینی
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بینی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسکینی
باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست
که تو خوش‌تر ز گل و تازه‌تر از نسرینی
شیشه‌بازی سرشکم نگری از چپ و راست
گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی
سخنی بی‌غرض از بنده‌ی مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت‌بینی
نازنینی چو تو پاکیزه‌دل و پاک‌نهاد
بهتر آن است که با مردم بد ننشینی
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی
تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چو گل
لایق بندگی خواجه جلال الدینی

اول اینکه این غزل، مطمئنا از زبان من که نمی‌تواند باشد، فلذا باید نتیجه بگیریم که خطاب به بنده است! :)))
ثانیا اینکه این حافظ از آن مارموزهاست. برای همه رک و راست می‌گوید چه خبر است و چه خبر نیست، ولی خب من هیچ‌وقت نفهمیده‌ام که بالاخره منظورش هاست یا نه‌ست!
ثالثا اینکه ما با این غزل غش‌غش خندیدیم. آن از بیت اول که همان ب بسم‌الله زده تو پر ما! آن هم از بیت آخر که قشنگ با بولدوزر از رویم رد شده و با آسفالت خیابان یکی‌ام کرده است. یعنی اینقدر ما به اینکه من به مقام عظمای لیاقت بندگی خواجه جلال‌الدین نائل گشته‌ام خندیدیم که نگو. حالا مثلا نمی‌شد اسم خدایگان من، کمی باکلاس‌تر باشد؟ رامتینی، آتیلایی، مانی‌ای، چیزی؟ بهروز و هوشنگ و رستم و آرش هم حتی قبول است، ولی آخر جلال‌الدین؟
رابعا دیدید چه شد؟ جواب آن یکی نیت که نکرده بودم هم پیدا شد!! زین پس باید بگویم، پروردگارا، ای جلال‌الدین!

+ نهصد و نود و نهمین پست بود! عجب!



در نمازخانه‌ی بیمارستان نشسته بودم و داشتم افطار می‌کردم. دو تا کیک (تیتاپ) خریده بودم با یک آبمیوه‌ی شبه‌رانی هلو. یکی از کیک‌ها را خورده بودم و دومی را هم یک گاز زدم که دیدم کسی می‌زند روی شانه‌ام.
+ خانم!
_ بله؟
+ کیکتون رو باز کنین.
_ چرا؟
+ آخه جدیدا تو کیک‌ها قرص می‌ذارن.
_ o-O!
و یادم آمد که دیروز لابه‌لای کارها، یک صحنه در تلویزیون دیده بودم که کسی تیتاپ را باز کرده و قرص تویش را به دوربین نشان می‌دهد. اما اینقدر مشغله‌های مهم‌تر داشتیم که اصلا توجهی نکردم که اصل خبر را پی‌جو شوم. این روزها خیلی از اخبار فاصله گرفته‌ام، در واقع می‌شود گفت از همه چیز فاصله گرفته‌ام.
خلاصه خواستم بگویم اگر داخل آن کیک اولی یا داخل لقمه‌ی اول کیک دومی، چیزی بوده و خورده و نفهمیده‌ام، به یمن بیست و شش سال و یک روزه شدنم، بر من ببخشایید و حلال کنید :)



دیروز صبح مامان رو بستری کردیم. قبل از اینکه برن اتاق عمل، مامان آقای رو فرستادن که برن. چند دقیقه بعد از اتاق عمل منو پیج کردن. رفتم گفتن فلان‌قدر پول به فلان شماره واریز کن که لوازم از شرکت بیاریم. گفتم خب چرا نگفتین بجز هزینه‌ای که موقع بستری گرفتین، باز هم باید واریز کنیم؟ تو کارتم نداشتم اونقدر. زنگ زدم آقای، دیدم خیلی آشفته جواب میدن و تو پس‌زمینه هم دادوبیداد شنیده میشه. من از اینور می‌گفتم پول، آقای به یه نفر دیگه می‌گفتن شما شماره کارت بده، برات کارت به کارت می‌کنم. بالاخره از پشت گوشی، رو به من کرده و گفتند الان نمی‌تونم بیام، یه چیزی گرو بذار، بگو چند ساعت دیگه میارم و قطع کردند! من همین‌جور خشک شده بودم. فهمیدم تصادف کردن و الان گیر طرف مقابلن. از طرفی مطمئن بودم که تا پول نریزم عمل رو شروع نمی‌کنن و اگه دکتر بره عمل باز هم عقب میفته. حدود سه ماهه که این عمل هی عقب میفته. می‌دونستم یکی از خواهرام تو کارتش اینقدر نداره و اون یکی داره. اما ناخودآگاه به اونی که می‌دونستم نداره زنگ زدم و گفتم برام فلان قدر کارت به کارت کن و کرد. پول رو از کسی گرفته بود. تصادف رو به کسی نگفتم و مامان رفت عمل بشه.
بعد از عمل، شکر خدا، حالشون خوب بود. یک میلیون و هفتصد و چهل و سه تا تماس دریافتی داشتم که یکی پس از دیگری بر تلفنم وارد می‌شد، فلذا یه گروه زدم تمام خاندان رو عضو کردم و گفتم هر خبری بشه همین‌جا می‌ذارم، تک‌تک زنگ نزنین. دیگه چشمام باز نمی‌شد، چون دیشبش با هم بیدار نشسته بودیم. من هم نامردی نکردم، ملاقاتی‌های عصر که رفتن، منم گوشیو سایلنت کردم و یک ساعت تمام خوابیدم :) بلند شدم که همه سروصداشون دراومده که چرا جواب نمیدی؟ گفتم چون خواب بودم چیه مگه، همراه نمی‌تونه بخوابه؟ شب تخت اضافه‌ی اتاق رو دادم به همراه تخت کناری و خودم روی جانماز پالتو انداختم خوابیدم. چقد خوب بود که به مامان مسکن می‌زدن و درد نداشتن.
امروز ظهر جاتون خالی قیمه آوردن، البته جای من هم خالی، چون قیمه رو با شیفت، تحویل زن‌دایی دادم. آخه نمی‌شد غذای محبوب منو ندن؟ به‌جاش مثلا چلوکباب می‌دادن که دلم نسوزه :)
الان تو گوهرشاد نشستم و به این فکر می‌کنم چرا هیچ آرزویی تحقق نیافته؟ از هیچ بعدی اونی که می‌خواستم نشده. چرا اون ماماها اونجا کار می‌کردن و من نمی‌کنم؟ چرا اینا رو می‌بینم داغ دلم تازه میشه؟ چرا بعد سه چهار سال، معلومات اون چهار سال داره فراموش میشه؟ چرا اگه همین الان هم بگن بیا استخدامت می‌کنیم، اعتمادبه‌نفس کار رو ندارم؟ چرا دارم به پیشنهاد دکتر فکر می‌کنم و اینو تحقیر حس نمی‌کنم؟ چرا دوست ندارم هیچ‌جا بگم چی خوندم؟ چرا الان دستمال همراهم نیست؟ :))



مادر بی‌خواب شده. می‌گویم "اشکال ندارد، فردا راحت می‌خوابید" و ناخودآگاه یاد مرگ می‌افتم که همه می‌گویند دیگر راحت شد، یا راحت خوابیده، یا تا ابد به خواب رفته. دلم ناگهان هری می‌ریزد.
باور نمی‌کنم این من باشم که برای جراحی فردا استرس دارم و در تاریکی بی‌صدا اشک می‌ریزم و مدام ذهنم می‌رود سمت آن احتمالات اندک! سمت آن دارویی که یک ماه قبل از جراحی، کنتراندیکاسیون نسبی داشت و مادر مجبور بود استفاده کند. سمت اینکه دنیا بدون مادر هم ممکن است باشد و چه بد دنیاییست. احمق شده‌ام نصف شبی.
بهشان نگفته‌ام که عملشان سنگین است، مدام می‌گویم چیزی نیست و سر دو هفته سرپا می‌شوید و فلان، ولی خودشان می‌دانند که سنگین است. باید برای چند ماه زره بپوشم.



من با 26 سال سن، تو درمانگاه، لیسک (آبنبات چوبی) می‌خورم، بعد دختره اومده، دقیقا نصف سن منو داره، 13 ساله، متاهله.
دکتر از خواهرش می‌پرسه چرا اینقدر کوچیک عروسش کردین؟ میگه خودش خواست، پسرعمه‌مونه، هجده سالشه. دختره میگه میرم کارگاه گلسازی. میگم مدرسه چی؟ میگه شوهرم نذاشت دیگه.
الان من بچه‌ترم یا اون؟ :)


+ انصافا لیسک خوردن، جلوی مریض، از وقار آدمی می‌کاهد! ولی خب ضعف کرده بودم و چیزی جز لیسک تو کیفم نبود. تازه این لیسک هم برای خودم نخریده بودم، برای کلاس اولی‌هایی که ماه پیش می‌رفتم سر کلاسشون خریده بودم، نشد بهشون بدم. بقیه‌شو خواهر/برادرزادگان بلعیدن، این یکیشم امروز گذاشتم تو کیفم به نیت اینکه تو درمانگاه بدم به یه بچه که بچه‌ی جیغ‌جیغوی دماغو نخورد به تورم :)))



خانه‌ی بهم‌ریخته و مهمان، پشت مهمان. این هم از قوانین طبیعت است گمانم :)


کمی دکوراسیون عوض می‌کردیم. یک مدل پرده‌ی جدید برای اپن درست کرده‌ایم. یک چیزی شبیه این ولی بزرگتر، در ابعاد اپن و البته که شفاف‌تر، کریستالی. سلیقه که مشخص است، هنرمند خانواده‌ی ما هدهد است. از هر انگشتش، ده‌ها گونی سلیقه و هنر و کلاس و چیزهای لاکچری می‌ریزد. هزینه‌اش را من دادم. کریستال‌ها را از دیجی‌کالا سفارش دادم، به انضمام چند قلم دیگر؛ گلوکومتر و سبد و جامسواکی و این جور چیزها. بار اول بود از دیجی‌کالا خرید می‌کردم. صد و سی تومان بهم تخفیف داد تا این‌ها را خریدم. البته مقدار بسیار اندکی زرنگ‌بازی هم خرج کردم تا تخفیفم این‌قدر شد. اما باید بگویم بعضی کالاها را واقعا می‌شود در دیجی‌کالا ارزان‌تر پیدا کرد. وقت می‌برد، ولی شاید بیارزد. مخصوصا اگر در فرصت شگفت‌انگیز یا تخفیف‌هایی که در اعیاد و مناسبت‌ها می‌دهند بخریم.
ای بابا! قرار نبود بیایم تبلیغ کنم، نوشتنم یخ زده بود، داشتم هندل می‌زدم مثلا! گفتم هندل، یادم از سواری افتاد. همین‌طور از کتاب خواندن. دوست دارم یک چیزی شبیه سال بلوا را بخوانم. نمی‌دانم موضوعش چیست یا خوب است یا بد، اما یک حسی شبیه درختِ انجیرِ معابدِ احمد محمود را بهم القا می‌کند. آن را خیلی دوست داشتم. آن مدلی می‌خواهم. دارید قرض بدهید؟



دیروز از صبح تا شب داشتم رفع اشکالِ زیست می‌کردم! یکی از هم‌کلاسی‌های خیلی سابقم، قصد کرده ادامه تحصیل بده به این صورت که اول در مقطع دبیرستان از ریاضی به تجربی تغییر رشته بده و بعد کنکور و پرستاری و این صحبتا. با واسطه‌ی یکی از هم‌کلاسی‌های سابق دیگه، پیدام کرده بود و گفتم بیاد کار کنیم. خیلی برام جالب بود که مطالب خیلی خیلی راحت بودن. اما برخلاف تصورم که "دروس دبیرستان که آب خوردنه" اتفاقا پر از جزئیات بودن. البته خوندن اون جزئیات برای یک سال تحصیلی واقعا آب خوردنه، ولی برای دوستم که قبلا هیچ پیش‌زمینه‌ای نداشت و باید سه روزه جمعش می‌کرد مسلما خیلی سخت بود. تحت شرایطی مجبور شده بود به شکل ضربتی تعدادی واحد رو الان پاس کنه.
هوس درس به سر آدم می‌زنه. بعد از کنکور، متاسفانه همیشه دلم می‌خواست می‌تونستم دوباره تو این ماراتون شرکت کنم، نه با افکار بچگانه‌ی "من نمی‌خوام برم دانشگاه"، بلکه با عزم راسخ و باور محکم، مثل اینایی که میگن این مهم‌ترین امتحان زندگیمه و خیلی جدی می‌گیرنش. دوست داشتم برمی‌گشتم و جدی‌ترین اتفاق زندگیم می‌شد و خودمو محک می‌زدم که چند مرده حلاجم. ولی خب این حرفا کشکه، هم من می‌دونم، هم، نه شما هنوز نمی‌دونین، فقط خودم می‌دونم که اگه برگردم آش و کاسه ذره‌ای توفیر نکرده.
راستش به این فکر می‌کنم که وقتی من اینقدر خوب دروس مدرسه رو یاد می‌گرفتم، هیچ زوری هم در این راستا نمی‌زدم، چرا باید می‌نشستم کتاب‌ها رو می‌جویدم و ذره ذره می‌کردم تا توی کنکور رتبه‌م بهتر بشه؟ اساسا چرا باید چنین آزمونی وجود داشته باشه؟ خب نمی‌شد تلاش بیشتر من در جهت یاد گرفتن مطالب بیشتر و جدیدتر می‌بود، به‌جای یاد گرفتن اعراب و ویرگول و نقطه و فونت و رنگ مطالب؟ یعنی اگه اینجوری بود احتمالا منم می‌رفتم در جرگه‌ی خرخوان‌ها، ولی وقتی یه مطلبی که بلدم رو بخوام دو بار بخونم حالت تهوع می‌گیرم. این سیستم مریضه که شایستگی بچه‌ها رو اینطوری می‌سنجه که کدوم ربات بهتریه و تونسته مطالب رو بهتر حفظ کنه. که اگه به درک مطلب باشه، قطعا نیاز به این ساعت‌های عجیب و غریب مطالعه نیست.
امشب داشتم یه کتابی می‌خوندم که در حینش برای اولین بار، این حس بهم دست داد که از هم‌سن‌وسال‌هام عقب افتادم. حالا دور و بر ما که نه، ولی تو میانگین جامعه، جوون‌های تو این سن و سال یا ارشد دارن یا دانشجوی دکتران. یا حداقلِ اقل، یه کار ثابتی گیر آوردن و اسما و رسما شاغل به حساب میان. من بعد کارشناسی، اصلا نمی‌خواستم حتی به ارشد فکر کنم به دلایل متعدد. یکی از مهم‌ترین‌هاش بحث هزینه بود که اگه رتبه‌ی یک هم می‌شدم، باز هم باید بیست سی میلیون، و الان که به احتمال قوی خیلی بیشتر، باید هزینه می‌کردم. اونم برای اینکه ارشدی رو بگیرم که با کارشناسیش هیچ تفاوتی نداره در وظایف و اختیارات و بازار کار و غیره. اما حالا میگم اگه ارشد رو می‌گرفتم، شاید والدینم میذاشتن در کسوت تدریس برم کابل. چه می‌دونم از این فکرهای بیخودی می‌کنم. مسأله‌ی آزاردهنده اینه که من مثل آدم، شاغل هم نشدم که بتونم جواب کسی که می‌پرسه "کار می‌کنی؟" رو با بله یا خیر بدم. غالبا در جواب این سؤال سکوتی می‌کنم و چون دروغ هم نمیگم (که نه، بیکارم)، توضیح میدم که فلان است و بهمان است و بیسار نیست. فرآیندی که خسته‌م کرده و هی بهم یادآوری می‌کنه این شرایط گریه‌آور رو.



در مسیر تلاش برای پس‌انداز، راه‌های مختلفی رو رفتم:
. نگهداری پول توی کارت و دم دست نداشتن پول نقد
. عدم نگهداری پول توی کارت و گذاشتن پول نقد توی کشو، توی خونه
. تبدیل نقدینگی به مسکوکات
. قرض دادن
. سعی در ثبت ریز خریدها و سعی در متنبه شدن و برنامه‌ریزی
. و آخرین تیر ترکشم، ریختن پول توی قلک سفالی!

ولی خب چه کنم که هیچ راهی روی من جواب نداده؟ آخرین راه‌حلم همین قلک بود، اونم از نوع سفالی که اولا نشه پول رو از توش درآورد، ثانیا چون سفال رو دوست دارم و تو ذهنم چیز باارزشی به حساب میاد، دلم نمیاد بشکنمش. اما این رو هم چند روز پیش ناکارآمد کردم، با خرید از کارت خواهرم که در واقع خرج کردن پولی بود که نمی‌تونستم از توی قلک دربیارم! یعنی الان پول توی قلکم هم مال خودم نیست :/

#راهنمای_خارج_کردن_پول_از_قلک_سفالی_بدون_شکستن



اگه از کثافت زندگی بعضی‌ها خبر نداشته باشیم، زلم‌زیمبوهای زندگیشون گولمون می‌زنه.



دیروز تو خونه حرف می‌زدیم. گفتم آرامش نه تو ثروته، نه تو فقر؛ نه تو زندگی شهریه، نه روستایی؛ تو قناعت و رضایته. می‌خواد یک تومن داشته باشی یا صد تومن؛ کلبه داشته باشی یا کاخ؛ باید ازش راضی باشی. الان دارم فکر می‌کنم پس چرا هرچی شرایطم بهتر میشه، آرامشم کمتر میشه؟ مگه قرار نبود رابطه‌ی مستقیمی با هم نداشته باشن؟



با دستم راستم پفیلا می‌خوردم. همان‌طور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یک‌دستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه می‌ریختم و نمی‌دانستم با دستم سینی را در هوا نگه دارم یا خروج برنج از سینی را کنترل کنم. و آنجا که برنج خیس را از کاسه درون قابلمه می‌ریختم و مقدار زیادی ته کاسه چسبیده بود و نمی‌دانستم با دستم کاسه را در هوا نگه دارم یا برنج را به سمت قابلمه هدایت کنم. و آنجا که می‌خواستم لباس دمکنی به تن درب قابلمه بپوشانم. و آنجا که با دست غیر غالب می‌خواستم هم بزنم. و آنجا که درب قوطی نمک را می‌خواستم باز کنم. و آنجا که برنج را می‌شستم. نه، این یکی خیلی آسان بود


+ ضمنا محض اطلاع، بنده اصلا آشپز خوبی نیستم. گفتم که شک و شبهه‌ها رفع بشود.



قرار بود یکشنبه‌ی هفته‌ی قبل، با چند روز تاخیر، جشن روز پرستار باشه. مدیران درمانگاه‌ها هر سال این جشن رو برگزار می‌کنن، چون مدیر اعظم خودش پرستاره. (از شما پنهان نباشه، خیلی از این حرکتشون خوشم میاد که جشن اصلی سال رو جشن روز پرستار قرار دادن، نه روز پزشک.) امسال هم به منوال سابق قرار بر همین بود، اما به خاطر عزای عمومی مراسم یک هفته عقب افتاد. بندگان خدا خبر نداشتن که تو هفته‌ی پیشِ رو غم سبک که نمیشه هیچ، سنگین‌تر هم میشه. دیگه برای بار دوم لغو نکردن. نگم براتون از حنجره‌ی همکاران که پاره شد و گوش خودم که حداقل دو سال به کرگوشی نزدیک‌تر شد. داد زدن اینقدر شادی‌آفرین بوده و ما نمی‌دونستیم؟ صدای یکیشون که واقعا موقع برگشت درنمی‌اومد، تو فاصله‌ی نیم متریم حرف می‌زد نمی‌شنیدم. پرسنل هر درمانگاهی دور یک یا دو میز نشسته بودن. چهار پنج تا فیلمبردار و عکاس هم هی تو سالن در رفت‌وآمد بودن، ولی نود درصد تصویرشون میز ما بود :/ یعنی میز ما اگه از حاج‌آقا خجالت نمی‌کشیدن، قشنگ وسط سالن می‌رقصیدن. از نشستن سر میزی که اعضا درجا درحال رقص بودن معذب نبودم، ولی خب آرامش اون میزهایی رو می‌خواستم که سنگین رنگین نشستن و برنامه‌ها رو تماشا می‌کنن و دقیقه‌ای دو بار توسط پروژکتور نمایش داده نمیشن. بگذریم.
چون تالار تو جاده شاندیز بود، برای پرسنل سرویس گرفته بودن، از درمانگاه به درمانگاه. ساعت یک شب رسیدیم درمانگاه و زنگ زدم آقای بیان دنبالم. بعد از چند دقیقه زنگ زدن که در ماشین باز نمیشه و ظاهرا یخ زده و خودت با آژانس بیا! مگه در ماشین هم یخ می‌زنه؟ :| فکر می‌کردم فقط رادیات یخ می‌زنه. به دو تا آژانس هم زنگ زدم که یا خواب تشریف داشتن یا سرویس نداشتن. از گرفتن اسنپ و تپ‌سی هم منع شده بودم. دیگه با اصرار همکاران و بالاجبار اسنپ گرفتم و سفرم رو برای هدهد ارسال کردم جهت امنیت! آقای هم همون‌جا زنگ زدن که اگه آژانس پیدا نمیشه، پیاده بیام دنبالت؟!! گفتم نهههه! ماشین داره میاد، ولی نگفتم ماشین اسنپ اگه یه یار پایه داشتم که همچین پیشنهادی می‌داد، درجا قبول می‌کردم :)) شاید اذان صبح می‌رسیدیم خونه =))
تا دو و نیم سه خوابم نبرد، حتی به اندازه‌ی سر سوزن شاد نشده بودم و هیچ غمی رو هم فراموش نکرده بودم، بلکه انگار یک وزنه‌ی دیگه هم از آئورتم آویزون کرده بودن. این جشن‌ها مجلل‌ترین جشن‌هایی هستن که تا حالا رفتم، اما پارسال هم همین‌طور شد، بعد از جشن بدتر گرفته شده بودم.
صبح رفتم درمانگاه و دیدم باز دکتر نیومده و باز پذیرش به من اطلاع نداده. با اعصاب خرد اومدم بیرون. دلم می‌خواست جایی برم و قدم بزنم یا جایی بشینم و کتابمو بخونم. ولی راهمو کشیدم رفتم خونه‌ی عسل. خیلی غافلگیر و خوشحال شد. کیک‌های مملو از کاکائویی که من خریده بودم رو خوردیم، مانتوهاش رو پرو کردم، با بره‌ی ناقلا بازی بخش کردن و صداکشی کلمات رو کردیم، بهم املا گفت و تصحیحش کرد و نهایتا دو ساعتی خوابیدم :)) خواهرم میگه دیشب داشتیم فیلم‌های عروسی رو می‌دیدیم. تو فیلم جشن روز پاتختی، ما (عروس و داماد) اومدیم تو خونه (ی عروس) مرددیم که باید تو هال بشینیم یا اتاق که یه نفر میگه تو اتاق که یه نفر خوابه! کی؟ تسنیم خب دیشبش عروسی بود، پریشبش حنابندون بود، اون روز هم جشن پاتختی، مگه من چقدر می‌تونم کم‌خوابی رو تحمل کنم؟ فکر کنم تازه رکورد هم زده بودم :)) خواب از اساسی‌ترین بخش‌های حیات منه.
حالا توجه شما رو به املایی که بره‌ی ناقلا ازم گرفته جلب می‌کنم. البته وقتی شروع کرد به تصحیح کردن، عکس رو گرفتم.



این هم بعد از اینکه تصحیح کرده.


تو کلاس چهل نفره، ایشون و دو نفر دیگه امتحان املا رو قبول شدن. بره‌ی ناقلا یک اشتباه داشته. دارم فکر می‌کنم شاید چون نصف کلمات امتحانشون "سردار" بوده، فقط یک اشتباه داشته، وگرنه تو این املا که چند تا اشتباه رو نتونسته بگیره. البته بیشتر متن املای من براش جدید بود و همین امروز توسط معلم به مادران داده شده که تو روزهای تعطیلی برفی کار کنن. گ رو هم نخوندن و بره‌ی ناقلا جملات من‌درآوردی هم لابلای متن معلم می‌چپوند و مامانش هی چش‌غره می‌رفت.

این عکس پرسنلی رو هم از تو بوفه‌شون برداشتم که بذارم تو کیف پولم، این عکس بچگی‌هاشه و خیلی خوشگل افتاده به نظرم.


همین که برش داشتم، خواهرش عینهو یک ببر وحشی حمله کرد بهم. البته حمله‌ی گفت‌وگویی. میگم نمیدمش، مال داداشته، خودش باید اجازه بده نه تو. میگه پس بده، من از تو قوی‌ترم. میگم این قوی‌تر بودنی که میگی باید یه نشانه‌ای داشته باشه، از من قدبلندتری؟ بزرگ‌تری؟ چاق‌تری؟ عاقل‌تری؟ چه نشانه‌ای داره؟ ناگهان واقعا مثل یه ببر غرش کرد. مدل باز کردن دهان و تن صدا و خشم تو چهره، داشت ادای غرش درمی‌آورد. دیگه من اینور از خنده پاشیدم، مامانش اونور سر نماز. بین این ماجرا و برگشتن من سه چهار ساعتی فاصله افتاد، ولی دقیقا دم رفتنم اومد گفت، خاله عکسو پس بده :| فسقل عکس داداششو گرفت دیگه.

اینم حسن ختام. طی سه ثانیه، از پنجره‌ی اتوبوسِ در حال حرکت گرفتم.




امروز به مامان می‌گفتم که زیاد از غذاهایم(ان) ایراد می‌گیرید. گفتم از آنجایی که شما دختر اعلی‌حضرت تشریف دارید، همه‌ی غذاها حداقل ده تا اشکال دارند. دختر اعلی‌حضرت، واژه‌ایست که از خود مادر وام گرفته‌ام؛ وقتی که ما یک وسیله، مطابق آخرین مد روز می‌خواستیم. من که لجم می‌گرفت از این تمثیل، چرا که دلیلی نمی‌دیدم انتخابم در حد دختر اعلی‌حضرت نباشد. اما امروز مادر بدش نیامده بود که دختر اعلی‌حضرت خطاب شده بود. گمانم از یاد حرف‌های خودش از زبان دخترش، دلش قیلی‌ویلی رفته بود.
حالا امشب از تمثیل دیگری در رثای اینجانب رونمایی کردند، ترامپ! به معنای آدم کله‌شق و لجباز و یک‌دنده!



آخر هفته‌ها تایم استراحتمه. چهارشنبه‌ها بعد از تموم شدن مدرسه‌ی بره‌ی ناقلا، گاهی هم پنج‌شنبه اول صبح، خواهرم میاد اینجا و می‌شوره و می‌پزه و می‌سابه تا جمعه شب یا گاهی شنبه صبح. البته که آخر هفته‌ها، با وجود این وروجک‌ها هیچ‌وقت خونه به مرتبی وسط هفته نیست، ولی من می‌تونم دیگه فکر نکنم که نهار چی؟ شام چی؟ احتمالا اگه تنها زندگی کنم یا ازدواج کنم، تو بخش آشپزخونه حکومت نظامی برقرار کنم. اگه دقیقا معلوم باشه که نهار هشتم ماه و شام سیزدهم ماه و صبحانه‌ی بیست و نهم ماه چیه، بقیه‌ی کارها زیاد سخت نیست :)
من تو دعوا و کتک‌کاری، خیلی خیلی عقب‌مونده‌ام. تو مدرسه هم یادم هست، فقط یک بار تو سال اول راهنمایی با یک کسی بحثم شد که اهل بزن‌بزن بود، تا شروع کرد به چنگ زدن و حمله، کشیدم کنار. اصلا وحشت داشتم بحث دستی! بکنم با کسی. نمی‌دونمم چرا با وجود داشتن سه تا برادر تو خونه، اینطوری بار اومدم من. دیروز هم با خواهرم شوخی می‌کردم که می‌زنمتا! و بعد دیدم داریم شوخی شوخی، همو می‌زنیم :))) البته واقعا شوخی بود، ولی من شوخی شوخی خیلی کتک خوردم :/ چندین برابر طرف مقابل! تازه لازم به ذکر است که من یه چتر برداشته بودم و از فاصله‌ی دور داشتم می‌زدمش که دستش بهم نرسه و اون دست خالی بود، من هیچ وزنه‌ی اضافه‌ای به دست و پام بسته نبود و اون هفت ماهه باردار بود! همچین آدم باعرضه‌ای هستم در این حیطه. الان که به انتخاب‌های عمرم نگاه می‌کنم، می‌بینم من اگه وارد ت می‌شدم، قطع به یقین ظریف می‌شدم تا سلیمانی D:



دلم می‌خواهد، شالم را کلاه کنم، بروم تا هر جا که شد. دور، دور، دور. البته دور واقعا معنا ندارد، دور از چه؟ هر جا بروم، هستم. آدم‌ها هستند، اخلاق‌های خوب و بد هست، زمین و گیاه و کاغذ و بچه هست. هر جا بروم هم احساس دوری نخواهم کرد. درمانده‌ام و برجای‌نشسته.
کاش ما هم برده بودیم. با این امید بیشتر و بیشتر کار می‌کردیم که یک روز ارباب، یک برگ کاغذ بدهد دستمان و بگوید این سند آزادی توست، حالا می‌توانی بروی هر کجا که خواستی، بروی دوردورها.



+ دوست دارم آدم غمگینی به نظر نرسم، چون آن بیرون هم هیچ به غمگین‌ها شباهت ندارم. دوست دارم آدم نسبتا فعال و پرسروصدایی به نظر برسم، چون آن بیرون هم به فعال‌ها و پرسروصداها شباهت دارم. ولی نمی‌شود که ننویسم که می‌خواهم از همه چیز و اول از همه از خودم دور شوم.
+ اگر نمی‌دانستید که شال را کلاه هم می‌کنند، حالا بدانید و ببینید D=



مهمان عجیبی بود، متفاوت با ما. خیلی راحت بود کلا. رک حرف می‌زد. الان می‌خوام چند مورد از افاضاتشون رو به سمع و نظر شما برسونم :)
لابلای حرف‌ها، صحبت از هدهد شد. به مامان گفت یه روز باید برم خونه‌ی هدهدم ببینم. مامان گفتن آره، خوشحال میشه. گفت بایدم خوشحال بشه!
بعد میگه به فلانی و فلانی گفتم خونه‌هاتون اصلا خوشگل و شیک نیست. مامان هم خودشونو تو گروه فلانی و فلانی قرار دادن و گفتن خب ما آدم‌های معمولی‌ای هستیم. گفت حالا خونه‌ی شما یه‌کم بهتره!
در مورد خونه هم انقدر سؤال پرسید که واقعا کم مونده بود متر بگیره دستش، همه جا رو متر کنه. چند طبقه است و چند واحده و متراژش چقدره و یه خواب کمتون نیست و حیاط خلوت دارین ندارین و.؟ بعد هم راه افتاد که برم اتاقتونم ببینم! رفتم باهاش، میگه چرا اینجا کمددیواری نزدین؟ میگم خب اینور اتاق که هست، یک طرفو زدیم دیگه. میگه نه اینورم به جای دراور، کمددیواری می‌بود بهتر بود! منتظر بودم در کمد و دراورها رو هم باز کنه که شکر خدا به بازدید از نورگیر اکتفا کرد. بعد هم در مورد خونه‌ی هدهد و عسل اطلاعات کافی کسب کرد.
سپس رفت تو آشپزخونه: دو تا آبمیوه‌گیری دارین؟؟ لباسشویی‌تون لمسیه؟؟؟ داشتم چایی می‌ریختم براش: این کتری‌قوری‌ها چنده اینجا؟ واقعا برای مهمونی که بعد از بیست سال میاد خونه‌ی آدم، این سؤال‌ها جا داره؟
مادر این خانم هم یکی دو ماه پیش اومده بود مشهد. این‌ها از بستگان نسبی ما هستن. خانواده رفته بودن دیدنش. یکی از بستگان سببی ما هم همراهشون رفته بود. تو اون جمعی که همه لطف کردن، احترامش کردن که رفتن پیشش، و از اون بالاتر این فامیل سببی ما که نسبتی باهاش نداره هم رفته پیشش، این خانم برگشته به مامان گفته این چرا اینقدر زشته؟ قبلا خوشگل‌تر نبود؟ منظورش همین فامیل ما بوده. این بنده خدا هم واقعا انسانه، واقعا بااخلاقه که نه تنها اونجا حرفی نزده، بلکه بعدا حتی یک کلمه به روی خانواده‌ی ما هم نیاورد.
دیروز موقع رفتنِ این دخترخانم، مامان دعوتش کرد شب با شوهر و بچه‌هاش بیاد. شوهرش خوب بود انصافا. مدرس دانشگاهه. برای خواب رفتن طبقه‌ی بالا. صبح دیدم با یه کتاب تو دستش اومد پایین. اجازه که خب لازم نبود، ولی اشاره شاید می‌کرد بد نبود که من کتاب‌هاتونو برداشتم یا خوندم یا نگاه کردم. هدهد بعدا نگاه کرد میگه بالاخره رازهای خانه‌داری تسنیم رو کشف کرد! نگاه کردم کتاب "خانه‌داری" بود. نمی‌دونم از کجا اومده بود این کتاب، مال من که نبود. رفتم بالا بخاری رو خاموش کنم، می‌بینم دو تا کتاب دیگه هم از کتابخونه برداشته گذاشته بیرون. تنها جایی که اصلا ناراحت نمیشم مهمون‌ها سرک بکشن، کتابخونه است. چار تا کتابم بیشتر نیست البته. ولی اینکه دو تا رو برداره بذاره اینور اونور، یکی رو هم بیاره پایین ول کنه بره، یک کلمه هم چیزی نگه، برام غیرطبیعیه. یکی از کشوهای کمددیواری طبقه‌ی بالا هم یه‌کم باز بود، به نظرتون اون همه خرت‌وپرتی که اونجاست رو هم دیده؟ :)))


+ آدمای بدی نیستن، کلی ویژگی خوب دارن که من اینجا نگفتم. بالاخره آدما خاکستری‌ان دیگه.



می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم. تحلیل، هم‌دردی، استدلال، اعتراض، گله‌گی، حمله،. پیمانه که پر شد، موبایل را روی پتو می‌اندازم. به سقفی که حالا روشن شده زل می‌زنم، پیمانه را سر می‌کشم و خالی می‌گذارم روبروی مغزم. فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. حرف فلانی حساب است، استدلال فلانی هم درست به نظر می‌رسد، اعتراض فلانی هم به‌حق است، عصبانیت فلانی هم قابل درک است. همه‌شان هم‌زمان درستند؟ چرا همه‌چیز اینقدر واضح و اینقدر گنگ است؟ چرا قدرت باورپذیری‌ام را از دست داده‌ام؟ پیمانه که لبریز می‌شود، لاجرعه سر می‌کشم. این‌ها همه هیچ‌اند و منِ هیچ، نخواهم که ز بهر قدحی هیچ، بپیچم بر هیچ!
گویا همه چیز برای همه جدی است. به خودم نگاه می‌کنم که از صرافت جدی گرفتن دنیا و حتی عقبی افتاده‌ام. از خودم می‌ترسم، ترسناک شده‌ام. کسی که هیچ چیز برایش جدی نباشد، تپش قلب نمی‌گیرد. اما کسی که بخواهد هیچ چیز برایش جدی نباشد، هم تپش قلب می‌گیرد، هم همه‌ی چیزهایی که برایش جدی هستند را در این بچه‌بازی از دست می‌دهد.
می‌دانم که اشتباه می‌کنم، اما نمی‌دانم چه کنم که اشتباه نباشد. همچون کسی که در بیابان تاریک، صدای نزدیک‌شونده‌ی گله‌ی گرگی را می‌شنود و نمی‌داند به کدام سو فرار کند. بماند اشتباه است، نماند به کدام سو بگریزد؟



دوش، در هوایی که از شدت سرما، خونمان به رنگ آبی درآمده و از هر انگشت دست، قندیلی دو متری آویزان گشته بود و از خز و پالتو و زره، هرچه داشتیم و نداشتیم بر تن کرده و به دنبال ارزاق واجب، سرما بر خود هموار کرده بودیم، گیسوفسونی دیدیم ریزجثه که یک‌لاقبا از منزل به در شده و خیابان گز می‌کرد. شاخ‌هایم به صدا درآمده و از شیخنا (هم‌شیره) پرسیدم "ای عالم به اسرار و ای دانای بسیار! اینان را چه می‌شود؟ آیا سرما بر ایشان اثر نمی‌کند؟"
فرمود "فرزند! چه خود را با اینان مقایسه کنی کز قیاست خنده آمد خلق را. مگر نخوانده‌ای که فرموده‌اند کار پاکان را قیاس از خود مگیر؟ اینان در خونشان ضدیخ کاسپین می‌دود و در بطنشان هیتر روشن است. برگزیدگان قومند ایشان، همان‌ها که اندرویدشان Q است، همان‌ها که شاسی‌شان بالاست و همان‌ها که درجه یکند! "
پیرو این گفتار شیخ، به عادت معهود، پوستین از تن دریده و این بار نعره‌ن به کوهستان اندر شدیم.



هوا سرد بود. یه کاسه متوسط آش گرفتم، ده هزار تومن! اگه واقعا آش بود که مشکلی نبود، ولی آش نبود که. ترکیباتش اینا بود: آب کشک‌آلود شده! + دو تا نخود + سه تا لوبیا + دو تا رشته آش تکه شده + یه‌کم رنگ سبز. واقعا نود درصدش آب بود. باید ویل للمطففین می‌گفتم بهش؟ نگفتم، پولو دادم، تشکر کردم، دست و صورتمو شستم، یه قطره آش که رو چادرم ریخته بود رو شستم و اومدم بیرون.
رسیدم خونه دیدم شام آش سبزی داریم! یه کاسه خوردم که از نظر حجمی همون اندازه‌ی کاسه‌ی ده تومنی بود. ولی از نظر ملات قطعا شصت هفتاد هزار تومنی می‌ارزید :)
قراره با خواهرم شراکتی یه قابلامه! آش بپزیم، بریم جمعه‌بازار بفروشیم، پولدار بشیم :)) [به همین خیال باش]



پف ماجرا کمی خوابیده. خواهرم قدری آرام‌تر است. از دیشب به هر چیزی نگاه می‌کنم، به فکر می‌روم. یعنی ها موقع برداشتن لوازم نوی یک تازه‌عروس، به سال‌هایی که به سختی گذرانده‌اند، به وام‌هایی که گرفته‌اند، به اینکه دوباره کی می‌توانند خانه‌ای به این زیبایی بسازند و به اینکه شوک دیدن خانه‌ی خالی چه حالی به یک زن باردار می‌دهد، فکر می‌کنند؟

+ نمی‌توانم به بقیه بگویم برای پول، مال، برای چیزی که ارزش جانی ندارد، نفرین نکنند. شاید چون مال خودم نبوده به اندازه‌ی نفرین عصبانی نیستم، نمی‌دانم.



صبح یک هوای عالی داشت که آدمو یاد بهار می‌انداخت. به لطف کلاس آمادگی برای زایمان هدهد، پیاده‌روی این هوا هم نصیبمون شد.
تو مرکز بهداشت دو تا آقای میانسال، داشتن روی در ورودی آرام‌بند نصب می‌کردن. یه نفر چهارپایه گذاشته بود و رفته بود بالا. هرکی میومد مجبور بود بیاد پایین و چهارپایه رو برداره و در رو باز کنه و ببنده و دوباره چهارپایه رو بذاره و بره بالا. و هی این تکرار می‌شد با فاصله‌های کم. مثلا نفر قبل از ما حدود سی ثانیه زودتر رسید به در و این تشریفات انجام شد و وقتی ما پشت در رسیدیم نصاب باز رفته بود بالا. یه‌کم صبر کردیم تا اومد پایین و در رو باز کرد. در حین رد شدن گفتم اگه این یکی لت در رو باز بذارین، دیگه لازم نیست هی بالا پایین برین. وقتی جمله‌م تموم شد، چند قدمی هم ازشون گذشته بودم. چند قدم دیگه که رفتم انگار تازه فهمیده بودن چی گفتم. همچین با ذوق و شعف گفتن عهههه، راس میگه. بعد برگشتن با صدای بلننند گفتن راس میگی خانم مهندس! گر عقل نباشد جان در عذاب است.
تو این کلاس، مربی همیشه منو بلند می‌کنه که برم چایی و خرما بیارم برای همه. چون دو سه تا همراهی بیشتر نمیاد و من از اونای دیگه که ثابت هم نیستن، جوون‌تر و سرحال‌ترم. امروز که جلسه‌ی آخر بود کلی تشکرات و دعا و ثنا کردن ^_^ هدف من هم از رفتن و نشستن سرکلاسی که درساشو بلدم، این بود که اون گواهی رو بگیرم. گواهی‌ای که مجوز ورودم به زایشگاه همراه خواهرمه :) البته اگه شایعه نباشه :| به کسی هم نگفتم که ماما هستم، اینجوری راحت‌ترم. یه بار یکی از مامانا ازم پرسید تو مجردی؟؟؟ نمی‌ترسی این کلاسا رو میای؟ البته بیشتر منظورش این بود آیا حیا نمی‌کنی پای این صحبت‌ها و عکس‌ها و فیلم‌ها می‌شینی؟ گفتم نبببب‌بابا! گفت پس حتما همراه خوبی میشی تو بیمارستان. یه بارم یکی گفته بود جلسه چندمته؟ گفتم آخراشیم. یه نگاه به هیکلم کرد، گفت مگه چند هفته‌ای؟؟؟ من و خواهرم از خنده ترکیدیم‌‌ گفتم هفته صفرم کلا کلاس مفرحی بود، به‌خصوص که آخرش ورزش می‌کردیم. بجز آخر این جلسه که ریلکسیشن داشتیم و من انقدر رفتم تو حس که اشکم دراومد. هی می‌گفت به هیچی فکر نکنین، بعد هی می‌گفت حالا تو این حالت آرامشی که دارین دعا کنین که فلان و بهمان :|
الانم دارم میرم خونه‌ی عسل و شب با اینا میریم خونه‌ی هدهد. مامان و آقای هم از اونور میان. خوبه آدم موقع شام برسه :)

+ جواب سوال عنوان رو هم نوشتم :حتما.
+ دست شمام درد نکنه که تو اتوبوس قشنگ پاتونو می‌ذارین رو کفش آدم که اینقد رو تمیزیش حساسه. ان‌شاءالله پاتونم درد نکنه هیچ‌وقت ^_^



پست‌های بچه‌ها رو می‌خوندم با مضامین "قاقالی‌لی"! به سرم زد منم برم یک عااالمه خوراکی بخرم بیارم انبار کنم تا وقتی وسط روز یا شب، دلم هوس یه چیز خوشمزه می‌کنه مثل روح سرگردان هی بین خونه (کیف و کشو) و آشپزخونه (یخچال و کابینت) جابجا نشم و هیچی هم پیدا نکنم. مثلا یکی دو کارتن از اون کیک‌هایی که شکلات ازش چکه می‌کنه! یکی دو بسته‌ی چهل پنجاه تایی کاپوچینو. سی چهل تا بستنی میرکس کاکائویی و دبل‌چاکلت. یکی دو کیلو شکلات تلخ. دو کیلو و سیصد گرم شکلات Ferrero Rocher. نیم کیلو پشمک شکلاتی. ویفر شکلاتی فراوان در برندهای متنوع. پاستیل زیاد دوست ندارم، ولی محض تنوع اقلام و ایضا کلاس و اینا. گردو! بله دوستان، می‌دونم این یکی هله‌هوله نیست، ولی دوست دارم انبارش کنم کنار بقیه‌ی خوراکی‌هام.
خوراکی‌هام. آه. اینور فکر کردم، اونور فکر کردم. به قرض‌وقوله‌هام، به سیستان که کمک نکردم، به اون سفارشی که فردا می‌رسه و باید کارتشو بکشم، به حقوقی که از آب‌باریکه رد شده و تبدیل به نخ نامرئی شده، به خمسی که هجده روز دیگه باید بدم حتی! اینطوری شد که اون پولی که تو مشتم گرفته بودم که برم خرید (البته نمی‌دونم چه مدلی، ولی از اون استعاره‌هاست که یعنی مصمم بودم مثلا)، نصفش رفت کنار پولی که باید تحویل خواهرخانم کنم، نصف دیگه‌شم رفت که مثلا پس‌انداز باشه. مثلا ها، زنهار که کسی فکر کنه واقعنکی پس‌انداز شده :))

+ ساخت سوپرمارکت خونگی هم موکول شد به وقتی دیگر. تجربه نشون داده یک عالمه خوراکی خوشمزه داشتن باعث نمیشه آدم دلش چیزی رو هوس نکنه که حتی نمی‌دونه چیه. بلکه به این حس دامن هم می‌زنه. چون اون وقت اون خوشمزه‌ها بالکل از گزینه‌ها حذف میشن و پیدا کردن چیز مذکور سخت‌تر از سخت میشه. نه به تجمل‌گرایی و نه به مصرف‌گرایی و آری به ساده‌زیستی و آری به یک مدل خورش گذاشتن سر سفره و در عوض از پلوی مهمانی‌های سالی یک بار لذت بردن و این چیزا.
+ هرکی فهمید چی گفتم یــــــــک صلوات محمدی نثار جمع اموات کنه =)))



از صبحه این گوشی دستمه، به مغز نصفه نیمه‌م فشار میارم که یه حرفی بده بیرون، هیچی نمیاد. الان یادداشت گوشی رو باز کردم و گفتم یکیو برمی‌دارم و پست می‌کنم، یعنی گفتم بی یادداشت بری بیرون نرفتیااا! قابل‌پست‌ترینشون این بود. چمدونم از این تستاییه که اینور اونور تو اینترنت دادم، این جوابشه. گمونم تست "ویژگی پنهان یا سرکوب‌شده" بود. یادم نیست به چه صورت بود، ولی جوری که یادمه سوال‌ها اصلا در بحر این نتیجه نبود. مثل اینکه از یکی بپرسن چه رنگی دوست داری؟ بگه مشکی. بگن پس دیشب پلوعدس خوردی!!

Love

Deep down, you are a kind and gentle soul who craves love. You have a strong subconscious need to give love to others and receive love. Although you may sometimes appear strong, stoic or self-sufficient on the outside, that is only hiding your deeply compassionate heart and desire to unite others.

Not everything buried in the subconscious is dark or negative. Love is an example of a positive force that is too often suppressed because of how overwhelming and overpowering (and therefore intimidating) it can be. So ask yourself, in what ways are you withholding love or avoiding receiving it from others? And most importantly, why?

Here is another question: what insecurities or mistaken beliefs are causing you to repress the energy of love?

Your soul is a force of nature that longs to spread love. Find ways of generating more self-compassion in your life, and you will find yourself feeling more and more at peace.


رفتم آدرس تست رو پیدا کردم. در مورد ضمیر ناخودآگاهه. دوباره جواب دادم و دوباره همین بود. یعنی راسته؟ الان برام سواله که "in what ways am I withholding love or avoiding receiving/giving it from/to others?" و صد البته که "Why?"

+ اگه تست رو دادین و مایل بودین، بیاین بگین تو ضمیر ناخودآگاهتون چی جریان داره و آیا به نظرتون درست گفته؟ (شاید اینجوری کمتر احساس خودزنی در ملأ عام بکنم!)



یکی از کارهایی که می‌کنم اینه که تو آشپزی سعی می‌کنم رکورد زمانی بزنم. مثلا فعلا رکوردم تو پخت سه بسته ماکارونی ۷۰۰ گرمی زر، ۲۵ دقیقه بوده. یعنی از وقتی گذاشتم آب جوش بیاد و خورش (سویا) رو حاضر کردم تا وقتی آبکش کردم و سیب‌زمینی ته‌دیگ گذاشتم و گذاشتم دم بکشه شده ۲۵ دقیقه. ولی اغلب بیشتر طول می‌کشه، ۴۵ دقیقه، ۵۰ دقیقه یا حتی یک ساعت، بسته به اینکه آشپزخونه چقدر مرتب باشه و چقدر ظروف مورداحتیاجم شسته یا نشسته باشه و اینکه مواد خورش آماده‌سازی بخواد یا نه، مثل مرغ، گوشت یا چیپس. امروز هم رکورد برنج و کوفته‌قلقلی خودم رو زدم. درواقع اولین باره که برنج و کوفته‌قلقلی می‌پزم. از موقع رنده کردن سیب‌زمینی تا وقتی قلقلی‌ها رو ریختم رو برنج و گذاشتم دم بکشه حدود دو ساعت شد، برای یازده نفر که تا اینجا (اشاره به گلو، حلق، حلقوم، خرتناق و‌.) خوردند. آها تا یادم نرفته بگم رنده‌ش با خواهرم بود و اونم جزء این دو ساعت حساب کردم.
این رکورد زدن رو، تا جایی که ذهنم یاری می‌کنه تو کارهای دیگه نمی‌کنم. آشپزیم هم به اون صورت خوب نیست. اگه بخوام احتمالا هر چیزی رو می‌تونم درست کنم، ولی مثلا الان من قیمه و قرمه‌سبزی رو اکسپرت نیستم. اینی که میگم اکسپرت، چون اصطلاح معمول ما تو بیمارستان بوده و نشسته تو دهنم. یکی ندونه فکر می‌کنه چقدر من با انگلیسی مَچَم که تو زبان فارسیم هم نسوخ کرده!
در مورد آشپزی، خب مادرم وقتی جوان بوده‌اند، زبانزد فامیل بوده‌اند. ولی راستش رو بخوام بگم، من خیلی طرفدار آشپزی مادرم نیستم. تو بیشتر غذاها، دستپخت خودم رو دوست دارم. به من میگن فرزند ناخلف!
یه شعر هم یادم اومد الان، میگه آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود، ما را زمانه گر شکند ساز می‌شویم. فکر کنم از من برائت جستن.


+ نه اینکه بگم ناراحت میشم بیاین رکوردهاتون رو بگین، اتفاقا خوشحال هم میشم. ولی میگم اگه به جهت آگاهی‌بخشی از اینکه این‌ها رکوردهای معمولی (معمول+ی) هستن می‌خواین این کارو بکنین، بدونین که در جریان هستم :)



باورم نیست که ساعت هنوز یازده نشده و من گشت‌وگزارم رو تو این فضای غیرواقعی تموم کردم. امروز نه اینکه خیلی کار کرده باشم، ولی خیلی خسته شده‌م. همین جارو و ظرف و آشپزی و لباسشویی و این‌ها. میگن لباسشویی هم شد کار؟ خب درسته ماشین لباسشویی می‌شوره، ولی طبق اون جوکه که میگه یک ساعت شستشو طول می‌کشه، چهار ساعت پهن کردنش و سه الی هفت روز کاری هم جمع کردن و تا کردن و گذاشتن توی کمد، قسمت سختش هنوز رو دوش نیروی انسانیه! حیاط رو خیلی به ندرت جارو می‌زنم، امروز زدم. استکان نعلبکی‌ها رو وایتکس زدم و الان هی دستمو بو می‌کنم و لذت می‌برم! کشوم رو مرتب کردم. بچه‌ها دورم ریخته بودن غنیمت جمع می‌کردن. اصولا از تو کشوهای من لوازم جاذب بچه‌ها علی‌الخصوص امیرعلی زیاد درمیاد. امیرعلی جناب بره‌ی ناقلا می‌باشند. نه اینکه یک شبه به این نتیجه رسیده باشم، اما داشتم فکر می‌کردم می‌تونم آدرس وبلاگم رو بدم دست خواهر برادرام بخونن؟ اوهوم می‌تونم. ننه بابا؟ نچ، نمی‌تونم :))) به‌هرحال من با چندین نفر خارج از وبلاگ امکان برقراری ارتباط دارم. با یک نفر از بلاگرها دو بار دیدار داشتم. با چندین نفر هم تا لبه‌های دیدار رفتم، یعنی دوست داشتیم یا قرار داشتیم همو ببینیم و نشده. مجموعا اونقدرها که اوایل بود، الان وبلاگ با زندگی بیرونم تفکیک‌شده نیست. از کاراکتر بره‌ی ناقلا هم خوشم نمیاد، بیشتر اون سگه رو دوست دارم که اولا اسمشو نمی‌دونم، دوما، هیییع! مگه میشه اسمش رو بذارم روی امیرعلی؟ دلیل این نامگذاری هم همون کیک تولد سه‌سالگیش بود که نقش بره‌ی ناقلا داشت.
پرت شدم، آره خلاصه، کشو رو سروسامان دادم و مقادیر فراوانی زیورآلات توسط امیرعلی کشف و ضبط گردید. زیوآلات مثل دکمه و کاغذکادو و جعبه و مهره و. کلی هم ازش کار کشیدم. لباسا رو از رو طناب جمع کن، خونه رو جمع کن، تو آشپزی کمک کن و غیره. باید بگم خواهرش که سه ساله است، خیلی روون‌تر از سه سالگی امیرعلی کارها رو انجام میده و اتفاقا با ذوق و شوق و یادگیریشم خوبه. اما امیرعلی عشق نخستین و آخرین من است، یا متفاوت هست یا من متفاوت می‌بینمش.
مدت‌های خیلی زیادی بود، یعنی حدودا به اندازه‌ی تمام عمرم، که بیش از حد جذب عنصر هوش در آدم‌ها می‌شدم. هنوز هم جذبشون می‌شم، ولی خب اصلیتش رو برام از دست داده. علاوه بر اون، ضمن اینکه جذبشون میشم، ازشون فرار هم می‌کنم، چون باهوش‌ها خیلی سریع میفهمن تو کم‌هوشی و کمی برام سخته کسی مستقیم یا غیرمستقیم اینو بهم بگه. می‌خوام شجاع باشم و بگم همیشه دوست داشتم نابغه باشم و هرچی نشانه‌ها و علائم معمولی بودن رو در خودم بیشتر می‌دیدم، بیشتر انکار می‌کردم. الان قطعا می‌دونم که به نُرم جامعه هم چیزی بدهکارم. همیشه فکر می‌کردم باید با یه آدم باهوش ازدواج کنم تا مجبور نباشم بدیهیات رو براش توضیح بدم، ولی گمونم توضیح بدیهیات موتورش قوی‌تر از موتور "خودم می‌دونم"، "نمی‌خواد برام توضیح بدی"، "چقدر کسل‌کننده هستی" باشه.
امروز داشتم فکر می‌کردم، این چه فرمولیه که مردها با بالاتر رفتن سنشون توقعاتشون هم از همسر آینده‌شون بیشتر میشه، ولی خانم‌ها برعکسن؟ به نظرم به اون قدرت انتخاب برمی‌گرده و به اینکه یه‌کم نگاه مادی میشه. آقایون همین‌طور که هی گزینه‌ها رو یکی پس از دیگری پس می‌زنن، کم‌کم ضروریات و حتی رفاهیات زندگی آینده‌شدن رو فراهم می‌کنن و بعد به یه جایی می‌رسن و می‌بینن نمی‌تونن قبول کنن یه نفر همین‌جور وارد این زندگی حاضر و آماده بشه، بدون اینکه ویژگی‌های خاص و منخصربه‌فردی داشته باشه. البته این صددرصد نیست که در آقایون باشه، خانم‌هایی هم که در دوران تجردشون به شرایط ایده‌آلی رسیدن، این سخت‌گیری رو دارن. حق هم دارن، حتی من به عنوان یک نفر از طیف مقابلشون، برام سخته که پا به خونه‌ای بذارم که با تلاش یه نفر دیگه به دست اومده و من برم فقط کیفش رو بکنم. حق داره بگه زمان سختی‌هام کجا بودی؟
لازم نیست این‌ها رو اینجا بگم، کندوکاو درونیه. اما با نوشتن بیشتر می‌تونم بکنم. به گذشته که نگاه می‌کنم یه مسیر مستقیم، آروم، بدون پستی بلندی می‌بینم. سختی‌های زیادی نداشتم تو زندگیم و بیش از معمول هم قانع بودم. به کمبودهایی که جامعه بهم تحمیل کرده همیشه فکر کردم. به اینکه می‌تونستم مدارس بهتری درس بخونم و کارهای بیشتری انجام بدم. به نظرم وقتشه که رها کنم. هیج‌کس شرایطش بهتر از من نبوده، هرکسی بسته به شرایطش مشکل داره، ولی نه، این دروغه. خب پس بهتره بگم بعضی‌ها شرایطشون کیلومترها از من بهتر بوده، اما شرایط من هم کیلومترها از یه عده‌ی دیگه بهتر بوده. یک بار برای همیشه، قبول می‌کنم که من چیزی بیشتر از این نمی‌شدم، حتی اگه امکانات برابر بود. این یه جمله‌ی ساده نیست، اعترافه و از صمیم قلب بیان میشه. البته ممکنه بعدا دوباره قلبم منقلب بشه. قلبه دیگه، از اسمش پیداست :)



کرونا ویروس را جدی بگیریم.




مدت زمان: 4 دقیقه 45 ثانیه



○ جلسه رسمی است. سکوت کنید.
● اینجا که دادگاه نیست، گفتی یه بازجویی ساده است. نکنه می‌خوای محاکمه هم بکنی؟
○ اهم. گفتم سکوت کن. بدون فوت وقت، سؤال اول، این چه اخلاق بدیه که داری؟
● کدوم اخلاق؟
○ بذار سؤالم تموم بشه. چرا الکی قهر می‌کنی؟
● من که زیاد قهر نمی‌کنم، سالی چند بار طبیعیه فک کنم.
○ منظورم اینه که اگه می‌خوای قهر کنی چرا واقعی قهر نمی‌کنی؟ چرا هم خودت رو هم منو تباه می‌کنی؟
● منظورت ضایع است؟ نمی‌خواد رسمی صحبت کنی بابا، فقط خودمون دوتاییم که.
○ گفتم جلسه رسمیه. جواب بده. چرا به یک روز نکشیده قهرت یادت میره و بلند میشی با قهرٌالیه (شخصی که باهاش قهر کردی) میری خرید؟ و اون یکی قهرٌالیه که هنوز از در نیومده تو میری سلام می‌کنی؟
● خب، چیزه. می‌دونی الان استرس گرفتم، خیلی رسمی شده جلسه. فک کنم چون همه‌چی خیلی زود یادم میره. اصن دل نیست که، یه کیسه است که تهش سوراخه. از بالا هرچی می‌ندازی، از تهش میره بیرون.
○ ویژگی بدی نیست، گذشت می‌کنم. ولی برو آدم شو. وقتی جنبه نداری قهر بمونی، اولشم الکی داغ نکن.
● باشه سعی می‌کنم، ولی می‌دونی که سخته.
○ بی‌عرضگی نکن. حالا سؤال بعدی. از این یکی به هیچ‌وجه نمی‌تونی قسر در بری. به اون خانمه چیکار داشتی امشب؟
● کدوم خانمه؟
○ همون که کفش پاشنه‌بلند پوشیده بود، چرا فکر بد راجع بهش کردی؟
● کدومو میگی؟ همون که یه چیز عجیب خزدار که نه کلاه بود نه شال پوشیده بود؟
○ آره.
● همون که با کفشی که پوشیده بود اصلا تعادل نداشت و فکر می‌کردی هر لحظه ممکنه بخوره زمین؟
○ ببین حالا، خب آره همون.
● همون که چشاش یه‌جوری می‌چرخید که انگار از همه‌ی مردم خجالت می‌کشه؟
○ دیگه بسه دیگه، آره همون. چرا فکر کردی شبیه این تازه‌به‌دوران‌رسیده‌هاست؟
● ببیییین، نشد دیگه، من درجا این واژه رو پس گرفتم. بعد اون‌وقت تو به اون صدم ثانیه‌ای که از ذهنم گذشته گیر میدی؟
○ بیخود، اگه این دفعه نگم، دفعه‌ی بعد به‌جای صدم ثانیه میشه صد ثانیه!
● باشه ببخشید، یعنی اون ببخشه، یا خدا ببخشه، چمدونم یکی ببخشه دیگه. می‌دونی خب هنوزم اینجوری فکر می‌کنم که می‌خواسته تیپ بزنه و فشن فوشون کنه. ولی چون تازه شروع کرده بلد نبوده. یاد اون‌وقت‌های خودم افتادم که برای بار اول می‌خواستم یه‌چیزی رو امتحان کنم. مثلا یادته اولین باری که کفش پاشنه‌بلند خریدم رو؟
○ آره یادمه انقدر خجالت می‌کشیدی بپوشیش که فکر می‌کردی همه‌ی دنیا دارن بهت نگاه می‌کنن. قاه قاه قاه قاه قاه.
● خابالا! بعد اینم یادته که با اینکه پاشنه‌ش خیلی بلند نبود، ولی تسلط نداشتم؟ بعد خیلی وقت‌ها برای تفریح هم که شده تو کلاس، پنجه رو می‌دادم بالا و رو پاشنه راه می‌رفتم؟
○ که بچه‌ها می‌گفتن نکن کفشت خراب میشه.
● آره :) یادته؟
○ بحثو منحرف نکن. این فقره رو ده امتیاز منفی برات ثبت می‌کنم. سؤال بعدی، چرا چایی‌خور شدی جدیدا؟
● خب مگه چیه؟ اینم گناهه؟
○ پس چرا از جلوی اون تکیه که رد می‌شدی و دلتم چایی می‌خواست ازش چایی نگرفتی؟
● دیرم شده بود.
○ راستشو بگو، می‌دونی که من از همه چیز خبر دارم، فقط می‌خوام خودت اعتراف کنی.
● خب خوشمم نمیومد ازش چایی بگیرم. چون یه اصواتی ازش پخش می‌شد که اولا خیلی بلند بود، دوما معلوم نبود گذاشتن که گریه‌مون بگیره یا برقصیم.
○ چرا دری‌وری میگی؟
● خودت که دیدی، اون یارو داشت اونور خودشو ت ت می‌داد. نمی‌دونم باید بهشون بگم جاهل یا منافق یا مذبذب. به‌هرحال هیچ‌وقت از اینجور مواکب/تکایا خوشم نیومده و راستش مدل دیگه‌ای هم ندیدم که خوشم بیاد.
○ تو که خودتم آهنگ گوش میدی، نمیدی؟
● نمی‌خوام توجیه کنم، ولی من سعی می‌کنم هر مدل آهنگی گوش ندم. نکته‌ی مهم‌تر اینه که من به اسم دین که آهنگ گوش نمیدم. اما اینا آهنگ‌هاشونو میارن تو کوچه‌بازار گوش میدن و میگن این یک عملیست مقبول باری تعالی. می‌بندن به ناف دین.
○ انقد جانماز آب نکش. سؤال بعدی.
● یعنی واسه این امتیاز منفی نگرفتم؟ :)
○ ساکت! سؤال بعدی. تو به چه حقی، دقیقا به چه حقی، به یک آدم بزرگوار که مدیونش هم هستی گفتی که رفتارش بچگانه است؟ درحالی‌که.
● یه لحظه، یه لحظه، من به خودشون که نگفتم که.
○ ساکت. گفتم وسط حرفم نپر. بله به خودشون نگفتی، رفتی جار زدی، اونم حرف چرند اشتباهت رو. درحالی‌که رفتار خودت بچگانه بود. نه تنها بچگانه که مشمئزکننده. به خاطرش خودت رو هم از مراسم عزاداری انداختی.
● تو همیشه فقط منو شماتت می‌کنی. احساسات من هیچ اهمیتی برات ندارن؟
○ متاسفم برات، خودپسند خودمحور! حالمو بد می‌کنی.
● :( می‌دونم. منم متاسفم.
○ جرمت رو می‌پذیری؟
● بله.
○ مجازاتت چی باشه؟
● من باید بگم؟
○ می‌دونی که من با تو فرقی ندارم.
● یعنی ما باید بگیم؟
○ فعلا، پله‌ی اول مجازاتت دست خودته. یعنی دست خودمونه.
● پس من می‌شینم، تو تا هروقت خواستی شماتتم کن!
○ [لبخند پلیدانه]



گریه‌هایم که تمام شد از بالا آمدم پایین. دنبال کفشم گشتم که بگذارم در جاکفشی که دیدم درجاکفشی است. باورم نمی‌شد حتی در آن حالی که داشته‌ام هم ناخودآگاه کفشم را گذارده‌ام سرجایش. حالم اینطوری شد
حتی خودم در قوانین ساده‌ی مسخره‌ای مثل این گیر کرده‌ام، از من یک آدم قانون‌شکن، یک آدم که میله‌های قفس را بشکند درنمی‌آید.

این‌هایی که دارند در شبکه‌ی ورزش اسکی می‌کنند، متولد ۱۹۹۱، ۱۹۹۲ و همین حدودها هستند. من هم متولد ۱۹۹۳ هستم، البته آخرهای ۱۹۹۳!



دیشب که داشتم با دردانه مشاعره‌ی کامنتی می‌کردم، به دنبال شعر یادداشت‌های گوشیم رو می‌گشتم. همیشه، شعر رو حتی اگه یک بیت باشه، با اسم شاعرش می‌نویسم تو گوشی، اما دیشب یه شعری پیدا کردم که شاعر نداشت. یه‌کم دقیق‌تر خوندمش یادم اومدم شعر خودمه :)) یعنی یه‌کم امیدوار شدم که در نگاه اول خیلی داغون نیومد به نظرم :)
تصمیم گرفتم، این شعرهایی که سالی یه بار پراکنده اینور اونور می‌نویسم رو تو یه دفتر سرجمع بنویسم. حداقل بعد سی سال، سی تا شعر دارم که نشون نوه‌هام بدم :)

دلم تنگ و تنم شد خسته بی تو
ندانم بر کجا ماوا گزیدی

مبادا دوری‌ام را سخت دیدی
شریکی بهتر از ما را گزیدی

ز تو دارم بسی شکوه، گلایه
ندیدی بی‌کسم، تنها گزیدی

میان زندگی و ترک خود، تو
رها بنموده تن، عقبی گزیدی

دو دست گرم من را پس زدی و
در این بوران غم، سرما گزیدی

نخواهی روز تابستان من را
به تقویمت شب یلدا گزیدی

مگر من ناتوانم یاریت را
که برجای رفیق، اعدا گزیدی؟

به ساحل تا نشستم بنتظارت
تو بگذشتی ز من، دریا گزیدی

بمیرم عاقبت روزی نبینم
که هِشتی هجرت و سکنی گزیدی

اگر خواهم بگویم آرزویم:
به رضوان در کنارم جا گزیدی


+ قبلا خیلی سؤال بود برام که این شُعَرایی که متاهلن، چطور شعر عاشقانه با مضمون فراق می‌نویسن. حالا می‌بینم بدون سوژه هم میشه، ولی خب اگه بدونم اینطوریه، اون شعر به نظرم ساختگی میاد، مصنوعی و بی‌روح؛ فی‌الواقع همان شعر بی‌شعور!
+ حالا شما فعلا به روم نیارین که قالبم قطعه است و مضمونش غزل.
+ من هرچی فکر می‌کنم، می‌بینم در این باب باید از دو نفر تشکر کنم، یکی جناب دچار که یک پست شعری گذاشته بودن و در طی چهل و پنج دقیقه، یه ده مصرعی گفتم و خودمم تعجب کردم. یکی هم هایتن شگفت‌انگیز که مسابقه‌ی شعر گذاشته بودن و اولین شعر بزرگسالیم رو اونجا گفتم :)) متشکرم بزرگواران!



دستاورد امروزم این بود که شکرپاش نازنینمون رو شکستم. هرچند شکرپاش ایده‌آلی نبود، ولی از اینایی که به وفور همه‌جا پیدا میشه و کارایی کمی دارن بهتر بود. روحش شاد و یادش گرامی.
فعلا باید مخزن سه چهار کیلویی شکر رو بیاریم سر سفره و ببریم تا من یه شکرپاش خوب پیدا کنم ;)

+ راستی فراموش کردم بابت هدیه‌ی خونه‌نویی! از جناب بهنام تشکر کنم. اون "مونولوگ" بالا رو ایشون هدیه دادن. چون راه ارتباطی نذاشتن و حتی جوری کامنت می‌ذارن که نمیشه پاسخ داد، همین‌جا بگم دست هنرمندشون درد نکنه. ان‌شاءالله اگه دوباره گذرشون افتاد بخونن.



بعد از یه مدت طولانی که هی یه کاری رو پشت گوش می‌ندازم، امشب انجامش دادم و تمام :) این عمل پشت‌گوش‌اندازی رو کی اول اختراع کرده من نمی‌دونم، ولی دستش درد بکنه الهی! بابت این کار خوب به خودم جایزه دادم. البته حقم بود مجازات بشم، ولی با جایزه بیشتر حال می‌کنم. دو تا فیلم دانلود کردم و هر دوش رو هم دیدم. هر دو رو دوست داشتم، ولی اولی با وجود اینکه ژانرش علمی تخیلی بود، برای من ژانر وحشت بود! Coherence. از دومی هم بسی بسیار زیاد خوشم اومد، تپلی و من! هر دو رو تو همین وبلاگ‌های همسایه معرفی کردن، منم به شما توصیه می‌کنم ببینید. و اینکه من خودم تو فیلیمو می‌بینم که هم قانونیه و هم خیالم بابت سانسور راحته و هم به نظرم برای ایرانسلی‌ها خیلی مقرون‌به‌صرفه‌تره.
دقیقا سه سال از ورودم به درمانگاه می‌گذره و امروز اعلام قطع همکاری کردم. البته بعد از این تصمیم فهمیدم که دقیقا سه سال شده. پارسال هم دقیقا دو سال از ورودم به کلینیک می‌گذشت که دیگه نرفتم و اون هم چون منتظر بازرس بودم زمانش مشخص نبود و اتفاقی سر دو سال بازرس اومد و من اومدم بیرون. به نظرم این رو بذارم جزو خصیصه‌های شخصیم که بدون قرارداد دقیقا سر سال قطع همکاری می‌کنم :)
حالا من مانده‌ام تنهای تنهااااااا! چیکار کنم حالا و حالااااااا؟
می‌خواستم بخش درباره‌ی من رو هم کامل کنم، ولی هیچی، مطلقا هیچی به ذهنم نمی‌رسه که راجع به خودم بگم.



پسردایی هنوز از اون بالا بادکنک پرت می‌کنه تو حیاط ما. یعنی هنوز بادکنک‌هاش تموم نشدن. الان ده تا بادکنک دارم که یکیش زرده.
به امیرعلی گفته‌م که جعبه‌ی خرت‌وپرت‌هاشو ببره بالا بذاره تو کابینت و هر وقت میاد خونه‌ی ما بیاره پایین و بازی کنه. الان از اینجا که من نشستم یه قسمتیش رو از زیر مبل می‌بینم.
حس می‌کنم توی یه فیلم زندگی می‌کنم. شاید به خاطر اینه که این دو سه روز چند تا فیلم دیدم. دیگه یاد گرفتم روی جزئیات فیلم‌ها متمرکز نشم. قبلا وقتی تناقض‌های فیلم‌ها رو می‌فهمیدم، هم تعجب می‌کردم، هم فیلم دیدن بقیه رو خراب می‌کردم. مدام می‌پرسیدم این مگه نگفت فلان؟ پس چرا الان فلان؟ مگه اینجوری نبود؟ پس چرا اینجوری شد؟ یادمه که بقیه عصبانی می‌شدن. الان کسی هم نیست که بگم بهش، ولی حتی از خودمم نمی‌پرسم این فیلم چرا اینجوریه؟
خوب نیست که گاهی آدم‌ها در نظرم خیلی بزرگ میشن، ولی خوبه که زود در نظرم می‌شکنن. نابود نمیشن، معمولی میشن، واقعی میشن. خوبه که از اینور بوم نمیفتم حداقل.
با گودریدز اخت نمیشم، دلیلشم نمی‌دونم. دیروز بعد شاید یک سال، یه سری بهش زدم و تا جایی که یادم بود آپدیتش کردم، ولی دلیل اینم نمی‌دونم. شاید شش هفت سالی باشه که باهاش آشنا شدم، هنوز فلسفه‌ی ساختش رو هم نمی‌دونم. راستش من راجع به بعضی چیزها کمی بدبینم. مثلا عضو طرح جزیره‌ی ایرانسل نشدم، چون نمی‌فهمیدم چرا باید همچین کاری بکنه. با عقل من جور در نمی‌اومد.


حالا درسته من پنج سالم نیست، ولی دلیل نمیشه که دلم ایییین همه کادو و هدیه نخواد؛ تلسکوپ نخواد، وانت نخواد، جرثقیل نخواد، ریل و قطار نخواد، تنیس نخواد، پایه‌ی سفال‌گری نخواد. :( داداشم امروز از صاحب کادوها می‌پرسید چیکار کنم منم پنج ساله بشم؟ :))
راستش من حاضر نیستم برگردم به بچگی. با اینکه خاطره‌انگیز و خوب بوده، اما اگه قرار بر تغییر باشه و توانایی تغییر هم باشه، اون یه شخص دیگه است که باید تغییر کنه تو بچگی‌هام تا من اون تغییر مطلوب رو بکنم.




امروز در ادامه‌ی یه بحثی که رفته بود سمت ازدواج مهندس، مهندس گفت زن‌ها ویژگی‌های بدی دارن.
مامان گفتن دستت درد نکنه، یعنی من ویژگی‌های بدی دارم؟
مهندس که گیر افتاده بود، گفت نه، زن‌های این دوره زمونه رو میگم. زن‌های قدیم فرق دارن.
گفتم پس براش یه پیرزن بگیرین!
و خونه منفجر شد از خنده، حتی آقای که داشتن نماز می‌خوندن. منم مثل اینایی که به جک خودشون بیشتر از همه می‌خندن، نمی‌تونستم جلوی قهقهه‌مو بگیرم. مهندس هم هر لحظه بیشتر از قبل عصبانی می‌شد.
گفتم یک ساعته داریم در مورد ویژگی‌های بدمون افاضاتش رو گوش میدیم، هنوزم این طلبکاره. که فرمود من در مورد تو صحبت نکردم، تو ویژگی‌های بد نداری، تو احمق‌ترین آدم دنیایی :))))



بعد نماز صبح آقای اومدن بالای سرم و همین‌جور خیره نگاهم می‌کردن. چند ثانیه نگاه کردم و هیچی از صورتشون نفهمیدم. یه‌کم هم ترسیدم که چی شده اینجوری گوشی به دست اومدن بالای سرم؟ نکنه زدم گوشی رو خراب کردم؟ یا کسی بهشون خبر بدی پشت تلفن داده و می‌خوان به من بگن که مامان خبردار نشن؟ یا. همین‌جور که داشتم "وَ بالاسلام دیناً و بالقرآن کتاباً." می‌خوندم، آروم سرم رو ت دادم که یعنی کاری دارین؟  گفتن اینترنتی که برای دانلود فیلم گرفته بودی رو استفاده کردی؟ یادم افتاد دیشب توی دوشنبه‌سوری همراه اول، با سیم‌کارت آقای نت هدیه گرفتم برای 5 تا 5 امروز. یهو انگار اون سطل آب یخی که بالای سرم نگه داشته بودن رو خالی کردن روم! یه‌کم لبم به لبخند باز شد و تا کامل ریکاوری بشم، گوشی رو داده بودن دستم و رفته بودن.
بعضی از فیلم‌های اسکار امسال رو تو فیلیمو نشان‌دار کرده بودم که سر فرصت دانلود کنم. رفتم طبق معمول یه چند تا فایل حجیم رو از حافظه‌ی گوشی به SD card منتقل کنم که دیدم بعله، برای بار دوم رم 32 گیگابایتیم سوخته. چون یه بار تعویضش کردم، دیگه گارانتی هم نداره. واقعا معنی گارانتی مادام‌العمر همینه؟ ریختمشون رو فلش و شروع کردم فیلم دانلود کردن. اولش منتظر بودم ارور بده و بگه چون نت ایرانسل نیست، باید اشتراک بخری، ولی چیزی نگفت. منم متعجبانه و خوشحالانه ده تایی فیلم دانلود کردم. وقتی به آخرش رسید فکر می‌کنید چی فهمیدم؟ رفتم تو نرم‌افزار همراه من تا ببینم چقد مونده از نت، که دیدم نوشته شما بسته‌ی اینترنتی فعال ندارید! خاک وچوک! همه رو با نت ایرانسل آقای دانلود کرده بودم :|
اگه خدا بهتون یه دونه از اون خواهرهای پست قبل میده، قطع به یقین یه دونه از این دخترهای حواس‌پرت نت‌حروم‌کن هم میده. بالاخره گل بی خار که نمیشه که!

+ حالا چجوری برم اعتراف کنم :(



صبح مامان اومدن برای نماز بیدارم کردن و گفتن نماز بخون که بریم حرم. وقتی رفتم تو کوچه، دیدم مامان عقب نشستن و آقای هم سوئیچ رو دادن که بشین پشت فرمون. جا داشت یکی بپره جلوم و بگه سوپرااااایز! البته خب گفتن نداره که چطوری رفتم!
حرم خوب بود، بعد مدت‌ها خیلی کم با امام رضا حرف زدم، البته منظورم دقیقا حرف نیست، منظورم التماس دعاست! واسه بعضی از شماهام دعا کردم.
اومدیم خونه و مامان و آقای رفتن خونه‌ی عسل. منم فرصت رو غنیمت شمرده و دست به کار تدارک روز مادر شدم. به توصیه‌ی خواهرم، شام رو سبک در نظر گرفتم، چون به تجربه، بعد از کیک، کسی به اون صورت شام نمی‌خوره. امروز شاید بشه گفت یه نیمچه آشپزی شدم! چون آش پختم برای شب :) کیک‌ها رو هم پختم و تا موقع تزئین هدهد هم اومده بود. باید بگم بالاخره فهمیدم باید چیکار کنم که موقع تزئین کیک ازش بیزار نشم و برای خودم خط و نشون نکشم که دیگه بار آخرته و این حرفا! باید دستیار استخدام کنم! انقده خوبه یکی باشه به آدم کمک کنه، این ظرف رو بیار، اون رو پودر کن، اینا رو رنگ کن، اینو نگه دار، کج کن، راست کن، خاموش، روشن، بالا، پایین ‌. امروز بجای حرص خوردن، به خراب‌کاری‌هایی که می‌کردیم می‌خندیدیم.


چون عکس تکی! از کیک ندارم، اینو گذاشتم. به هدهد گفتما بذار همین الان که کارمون تموم شده عکس بگیرم، گفت نه بذار خونه رو جارو کنم، میزها رو تمیز کن، ظرف‌ها رو بشور، فلان، بهمان، بعد! که اون بعد هم نرسید طبق معمول. دیگه ببخشید، میوه فقط همون چند تا رو داشتیم
آشپزخونه‌ی شلوغ و پر ظرف رو هم دست نزدم. گذاشتم برای فردا صبح. من غش کردم، شب بخیر :)



خواهرم دیروز شکایت می‌کرد که یکی از برادران یه ترانه انداخته تو دهن امیرعلی: تو پلنگ منی، منو چنگ می‌زنی! ظاهرا برادر یه کلیپ گذاشته براش و اینم از اون روز هی داشته تو خونه می‌خونده. میگه صبح فاطمه (خواهر امیرعلی، وروجک سابق) هم که بیدار شده اولین جمله‌ش این بوده: تو پلنگ من هستی، من را چنگ می‌زنی! :))) تازه برداشته کتابیش هم کرده :)
الان، این موقع شب یادش افتادم، گفتم برم ببینم کی کیو چنگ می‌زنه. خدایا! پروردگارا! این چه مهملاتیه که می‌خونن و ملت هم گوش میدن؟ مثلا یه جاش میگه چت و مت شدم الان قفل چشای توام! یا یه جای دیگه میگه اوفی اوفی! اوفی اوفی؟ نه واقعا اوفی اوفی؟؟؟
ده پونزده سال پیش، یه تابستون مدل موی خواهرم بودم که کارآموز آرایشگری بود. اول که انواع و اقسام شینیون‌های باز و بسته رو رو سرم تمرین کرد، بعد هم شروع کرد از بلندترین مدل موکوتاهی موهامو قیچی کرد تا مدل کپ‌تخم‌مرغی! اون تابستون و اون آرایشگاه برای ذهن خالی از ترانه‌ی من، شد اولین ترانه‌ها و در واقع اولین اصوات ریتمیکی که به ذهن سپردم. یعنی ناخودآگاه خودش سپرده می‌شد. به نظرم تو این سال‌هایی که من از ترانه‌های کف جامعه نسبتا دور بودم، صنعت ترانه در ایران پسرفت چشمگیری داشته. تبریک میگم به جامعه‌ی ترانه‌سرایان و ترانه‌خوانان. شما به خوبی توقع توده‌ی ملت رو تنزل داده و الان بدون زحمت زیادی می‌تونین ترانه‌های بی‌محتوا تحویلشون بدین.



قسم که نخوردم درباره‌ی کرونا ننویسم، خوردم؟ بذارین پس قسمت فان این ماجرا رو بنویسم.
من پنج تا دایی دارم و سه تا خاله. دو تا از دایی‌هام (دایی ۱ و ۳) تو یه کشور زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور اول)، دو تای دیگه‌شون (دایی ۴ و ۵) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور دوم)، یکیشون (دایی ۲) با مادربزرگم و یکی از خاله‌هام (خاله ۳) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور سوم)، دو تا دیگه از خاله‌هام (خاله ۱ و ۲) هم تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور چهارم) و ما (مامانم: دختر و در واقع فرزند ارشد خانواده) هم که تو ایران زندگی می‌کنیم (بهش بگیم کشور پنجم).
حالا از شانس بسیار زیبامون در حال حاضر نصف این افراد در مسافرت خارج از کشور خودشون به سر می‌برن.
دایی ۳ از کشور ۱ اومده کشور ۵ و حالا کشور ۱ مرزهاش رو بسته و پرواز دایی کنسل شده و دایی موندن اینجا.
دایی ۴ از کشور ۲ رفته کشور ۳ و بعد از اونجا با دایی ۲ و مادربزرگ رفته کشور ۴ خونه‌ی خاله‌ی ۲ و ۳. حالا کشور ۳ مرزش رو به روی کشور ۴ بسته و مادربزرگ و دایی ۲ موندن تو کشور ۴. از اون طرف نگرانن که هر لحظه پرواز فردای دایی ۴ به کشور ۲ هم کنسل و مرزهاش بسته بشه.
دایی ۵ از کشور ۲ رفته کشور ۳ دیدن مادربزرگ که قرار بوده فردا برگردن کشور ۳ و حالا که مرز بسته شده، دایی ۵ ناراحته که این همه راه اومدم مادرمو ببینم، حالا چیکار کنم؟ جالب اینه که همسر دایی ۵ هم تو همون کشور ۳ هست، ولی خب دایی گفته اگه تا دو روز دیگه مادربزرگم برنگردن کشور ۳ دایی برمی‌گرده به کشور ۲.
خونه‌ی ما هم شده ستاد فرماندهی و مدیریت بحران! دائم بین کشورهای مختلف تماس برقرار میشه و حتی ویدئو کنفرانس که بالاخره چیکار کنیم چیکار نکنیم؟ تکلیف چیه؟ مشق شب چیه؟ خب پرواضحه که ما مدیران مدبری هستیم و بالاخره این مشکلات رو برطرف کردیم: تا اطلاع ثانوی، هر کی هر جا هست بمونه و روزی سیصد و نود و یک بار هم دستش رو بشوره. بعدا به همه‌تون گواهی پزشکی میدیم که ببرین واسه محل کارتون، نگران نباشین.


+ تو این شلم شوربا این مسافرتا واسه چیه؟ خب باید بگم بعضی‌هاشون قبل از این بلوای جهانی بوده و بعضی‌هاشون بعدش. اون بعدی‌ها رو من هم برام سؤاله که خب چرا واقعا؟
+ بچه‌ها همون‌طور که خودتون هم متوجه شدین، ساعت و دقیقه تو این قالب جابجا نمایش داده میشن. آیا راه حلی برای این مشکل بلدین؟



متاسفانه بیشتر وقت‌ها همین طوریه. بیشتر کارهایی که برای انجام دادن تعیین کردم می‌مونه. امروز البته بهانه مثلا داشتم، ولی بقیه‌ی روزها هم خیلی تعریفی نداره.
حالا من سوالم اینه که اینا رو بنویسم تا شاید نصفشون انجام بشه یا اونجور که محمدرضا شعبانعلی می‌گفت ننویسم تا عزت‌نفسم خدشه‌دار نشه؟ البته از شما سوال ندارم، فکر می‌کنم جوابش شخصیه.
چند تا نکته که اگه نگم خوابم نمی‌بره (البته اگه بگم هم خوابم نمی‌بره، چون عصر حدود یک ساعت خوابیدم!):
سایز متوسط عکس رو دوست ندارم.
موقع نوشتنش فکر نمی‌کردم پستش کنم، پس من اینقدر بدخط نیستم، خب؟ البته الان که دقت می‌کنم به نظرم بدخط هم نیست اونقدر، ولی دارم میگم از این بهتر هم می‌شد باشه =)
ضدعفونی به نظرم کار مسخره‌ای میاد :|
بعضی‌ها رو واسه دلخوش‌کنک خودم نوشتم که آخرش فکر کنم وای چقدر کار کردم من! :))) مثلا نماز رو که به هر حال می‌خوندم، یا مثلا وقتی لوبیا رو خرد می‌کنم، قطعا بسته‌بندیش هم می‌کنم دیگه :) ولی دو تا کار حسابش کردم که.
بعضی‌ها رو هم من اصلا انجام ندادم. مثلا اون ظرف‌ها رو، دو بارشو مامان شستن. اون دایره‌ی تو خالی آخری هم کلا بلااستفاده بود. چون امروز چهار بار بیشتر ظرف شستن نداشتیم. بیشتر روزها پنج بار و خیلی از روزها هم بیشتر از پنج باره. ولی امروز چهار بار بود.


یه خاطره هم بگم. چند وقت پیش نت‌گردی می‌کردم (اگه شما فرهیختگان عزیز نمی‌دونید چیه باید بگم از همین کارهاییه که آدمای از کار بیکار شده می‌کنن!) رسیدم به یه صفحه‌ای که خانما با هم تبادل اطلاعات می‌کردن! یکی اول اومده بود گفته بود من خیلی شه‌ام و فلانم و بهمانم، آیا کسی مثل من هست؟ بقیه اومده بودن سرزنش کرده بودن یا همدردی یا نصیحت یا فلان. بعضی‌هام ازش درخواست ع تا میزان شگیش کاملا مشخص بشه. اونم عکس سینکش رو گذاشته بود و گفته بود سه روزه که ظرف نشستم. البته در میزان شگی و تنبلیش که شکی نبود که رتبه‌ی یک خاورمیانه رو داره، ولی من بیشتر از همه از حجم ظرف سه روزه‌ش تعجب کردم. من روزانه میانگین سه برابر اون حجم ظرف رو می‌شورم! مردم چطور می‌تونن اینقدر بهینه آشپزی کنن و غذا بخورن؟ حالا اونا دو نفر، ما پنج نفر، باز هم یک وعده‌مون نباید به اندازه‌ی سه روز اونا باشه که. خلاصه فهمیدم تو این زندگی چقدر به من داره ظلم میشه و اصلا کی تا حالا این همه ظرف شسته که من شستم و جا داره برم هشتگ و کمپین و این چیزا راه بندازم واسه خودم و دنیا رو از ظلمی که بر من روا داشته شده آگاه کنم و حالا هم فعلا از وبلاگ شروع کردم.
پست ساعت دوی نصفه شب، فقط به این دلیل نیست که کسی عصر خوابیده و ساعتای یازده و بعد یک شکلات تلخ خورده. می‌تونه به این علت هم باشه که مثلا چسب ریخته رو دستش و دستش به گوشی چسبیده، یا اینکه یکی بین پلک‌هاش سوزن گذاشته و نمی‌تونه ببنددشون، یا اینکه پیش‌گو شده و می‌دونه امشب دنیا به آخر می‌رسه و می‌خواد اون موقع بیدار باشه و ببینه و. بقیه‌ی دلایلشو خودتون تخیل کنین.



یکی دو ماه پیش، حجت یه کبوتر آورد خونه با بال زخمی. زخمش جوری بود که انگار گلوله خورده، یه دایره خالی شده بود از بالش. خون‌هاشو شستیم و بتادین و تتراسایکین زدیم و تو قفس گذاشتیم. این حجت ما، از عنفوان کودکی صدها هزار پرنده زخمی رو آورده خونه و تیمار کرده و فرستاده برن. خیلی عجیبه که هیچ کدوممون پرنده یا حیوون زخمی نمی‌بینیم، ولی اون به وفور می‌بینه. این کبوتر هنوز هم تو قفس خونه‌ی ماست، چون بالش خوب نشده و نمی‌تونه پرواز کنه. فکر نکنم کلا خوب بشه، زخمش خیلی بد بود. گاهی می‌بریم تو حیاط و از قفس درش میاریم که تو حیاط بچرخه، بعد دوباره از ترس گربه می‌ذاریمش تو قفس. امروز که تو حیاط تو قفس بود، یه اتفاق جالب افتاد. مامان رفتن دم پنجره و دیدن یه پرنده‌ی خیلی کوچولوی سفید، داره اطراف قفس بال‌بال می‌زنه و می‌خواد بره توش. خوب که دقت کردیم دیدیم فنچه :) مامان یواش رفتن تو حیاط و درهای قفس رو باز کردن و پرنده که حتی در همون حال که مامان اونجا بود داشت دور قفس می‌چرخید، رفت توش. و بدین ترتیب ما الان یه فنچ و یه کبوتر داریم که خودشون خواستن اینجا باشن. البته قفس‌هاشونو جدا کردیم، چون کبوتر بی‌ادب نزدیک بود فنچ کوچولو رو ضربه مغزی کنه.
فقط نمی‌دونم این چرا اینقدر بیق بیق بیق می‌کنه. کل شب باید صداشو گوش کنیم؟ :|



از چهار و نیم صبح چیزی نخورده بودم. هشت شب که شد، با خودم قرار گذاشتم که تا غروب فردا هم چیزی نخورم. اگه لازم شد تمدیدش هم بکنم. می‌خواستم ببینم بالاخره غش می‌کنم یا نه. به نظرم زیباست که یهو وسط خونه پخش زمین بشی یا صبح بیان صدات بزنن برای نماز، ولی بلند نشی.
خب، نشد. ماراکانی عوضی‌ای که پخته بودم، به قدری چشمک می‌زد که یکی زدم پس کله‌ی غش‌خواه وجودم و گفتم این چه مسخره‌بازی‌ایه که در میاری؟ زود واسه منم ماکارانی بکش.
تازه شانس هم که ندارم. اینجور وقت‌ها بدن انقد مقاومت می‌کنه که آدمو از رو می‌بره. یه وقت دیدی تا فردا زخم معده گرفتم، ولی غش نکردم :|



سر کوه بلند فریاد کردم
علی شیر خدا را یاد کردم
علی شیر خدا یا شاه مردان
دل ناشاد ما را شاد گردان


امشب اینو تلویزیون پخش کرد. گریه کردم. هق‌هق شد. بند نمی‌اومد. اولین کسی که این ترانه رو برام خوند بی‌بی بود، خیلی بچه بودم. وقتی از هرات برمی‌گشتم مریض بودن، از رخت‌خواب بلند نمی‌شدن. از من خواهش می‌کردن با خودمو بیارمشون. بیارمشون مشهد. و چند سال بعد سکته کردن. فوت کردن. اذیت میشم وقتی به این فکر می‌کنم که بهم می‌گفتن منو با خودت ببر. اذیت میشم وقتی فکر می‌کنم به من امید داشتن، خیلی اذیت میشم.


+ آهنگ اصلی افغانستانیش رو پیدا نکردم.
+ عیدتون مبارک



به نقل از یکی از اقوام که یکی از آشناهاشون تو قالیشویی کار می‌کنه:
از چند ماه به نوروز، به هیچ وجه قالی به قالیشویی ندین. چون اوضاع خیلی خرابه. بقیه‌ی قالیشویی‌ها رو خبر ندارم، این یکی که وصف حالش رو شنیدم، از سراااسر شهر قالی می‌بره و محدود به منطقه‌ی خاصی نیست. تعداد زیادی وانت داره که از هشت صبح تا هشت شب و هفت روز هفته کار می‌کنن. البته کار که چه کاری! به نقل از منابع مذکور، فرش رو با آب‌کف خیس می‌کنن و بعد با کفش‌های گلی هی از روش میرن و میان و بعد میندازن رو میله‌ها که خشک بشه. به عبارت بهتر، فرش رو تمیز می‌برن، کثیف برمی‌گردونن. مشکل اینه که تحت عنوان یک اسم هم نیست. تراکت‌های مختلف با اسامی مختلف و تلفن‌های مختلف تو مناطق مختلف پخش می‌کنن، تا وقتی یک نفر از یک اسمش شاکی میشه و به بقیه توصیه می‌کنه که "یه وقت به این قالیشویی ندینااا" با اسامی دیگه بره سر وقتشون! به همین رذلی و بی‌شرفی.
من وقتی شنیدم خیلی داغ کردم. چطور ممکنه یکی بتونه کلاه به این بزرگی سر مردم بذاره و کسی هم صداش درنیاد؟ همون شخصی که اونجا کار می‌کنه، یه حساب سرانگشتی کرده که این قالیشویی روزی سی و پنج میلیون تومن درمیاره. فرض کنیم در بیشترین حالت ده پونزده میلیونش رو هزینه کنه، یعنی روزی بیست میلیون تومن، طی سه ماه آخر سال؟ واقعا چطور ممکنه تو روز روشن کسی بتونه به این ترتمیزی، بدون دردسر، بدون شکایت، از مردم ی کنه؟ مامان میگن با چه وجدانی می‌تونه همچین پول‌هایی رو بخوره؟ من میگم مسئله‌ی وجدان مردم برای من تقریبا حل‌شده است. به این رسیدم که دیگه رو وجدان عموم مردم حساب نکنم. اما من با این مشکل دارم که چطور بدون هیچ مانعی، بدون هیچ زحمتی، بدون هیچ بازخواستی چنین کارهایی تو این جامعه انجام میشه؟ سازوکارهای قانونی و نظارت و اینا رو هم فاکتور بگیریم که نباید بگیریم، خود مردمو چه کنیم؟ کسی که خونه‌ش ده تا فرش داشته و همه‌شو تمیز داده به قالیشویی و کثیف پس گرفته، چرا نباید اعتراض کنه؟ من اصلا هیچ‌جوره تو کتم نمیره. یک نفر نبوده، دو نفر نبوده، ده نفر نبوده، صد نفر نبوده، روزی بالای صد نفر بوده، روزی چند صد تا قالی بوده. اگه حتی یک درصد این آدم‌ها شکایت می‌کردن، روزی حداقل یک شکایت ثبت می‌شد. آیا چنین شرکتی دیگه می‌تونست کار کنه؟ هر جور حساب می‌کنم، این حجم از ظلم‌پذیری‌مون و انفعالمون، نمیشه، اصلا هضم نمیشه. ولی هست، متاسفانه.



صبح با برادرم رفتم بیمارستان. ماشین چپ کرده، ضربه به سر، سردرد و تهوع. کلی اصرار کردم تا راضی شد بریم بیمارستان. سی‌تی نرمال بود، دو ساعت تحت نظر و تمام. شکر خدا.
بعد، از حال یکی از همسایه‌های وبلاگی باخبر شدم. حقیقتا به اندازه‌ی برادرم، نگران حالشون شدم. با این تفاوت که این نگرانی همچنان هست. خدا به همه رحم کنه. به دل پدر و مادرشون.

اون روزی که رضایت‌نامه‌ی عضویت در فضای مجازی رو امضا می‌کردیم، حواسمون نبود که اینجا برامون شبیه خونه میشه. حواسمون نبود ممکنه اینجا غم ببینیم، استرس بگیریم، ناراحت بشیم، گریه‌مون بگیره. وگرنه چطور ممکن بود قبول کنیم و خانواده‌مون رو به اندازه‌ی دنیا گسترش بدیم؟ چطور ممکن بود خودمون رو بند کنیم به تک‌تک این آدم‌ها؟ که مثل پدر، مادر، خواهر، برادرمون باهاشون اختلاف سلیقه و عقیده داریم، ولی بهشون محبت هم داریم؟ با هم بحث می‌کنیم، اما بعدش نگرانیم که اذیت نشده باشن با حرفمون؟ حالا حتی اگه بخوایم بریم هم، مثل این می‌مونه که خونه‌مون رو ترک کنیم. یه چیزی همیشه پشت سرمون باقی می‌مونه.

در حق هم دعا کنیم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ستار سئو مرجع خرید و فروش انواع کفپوش ورزشی David ایده های ناب طراحی کاتالوگ Chris جواهرات و انگشترهای فیروزه ، عقیق و ... شرکت بازسازي ساختمان دو دوست برای همیشه